#قفل_پارت_21

پوزخندی زد و گفت: مطمئنید؟

سرم رو بالا آوردم.

طرز نگاهش رو دوست نداشتم، حس می‌کردم داره من رو مسخره می‌کنه!

- منظورتون چیه؟

سری تکون داد و گفت: هیچی، همین طوری گفتم.

اما من حس می‌کردم یه چیزی پشت این لحن حرف زدنش هست.

- حالا شما می‌دونید طاها کجاست؟

دست به سینه ایستاد، شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: نه، من اصلا طاها نامی نمی‌شناسم.

ابروم رو بالا دادم و گفتم: مطمئنید؟

با اخم گفت: بله مطمئنم، امر دیگه؟

- ولی به من گفتن شما دوستش هستید؟

اخمی روی پیشونیش نشست و صداش کمی بالا رفت.

- هر کی گفته غلط کرده! وقتی خواهرش ازش خبر نداره من از کجا بدونم؟

به چهره‌ی سبزه‌اش نگاه کردم، حسم بهم می‌گفت که طاها رو می‌شناسه و می‌دونه کجاست؛ اما دلیل این انکارش رو نمی‌فهمیدم!

به سمت در رفت و گفت: دیگه این‌ورا نیا...

با التماس گفتم: خواهش می‌کنم اگه می‌دونید...

بین حرفم پرید و با صدای بلندی گفت: نه خانم، من همچین کسی رو نمی‌شناسم.

- آخه...

- ای بابا، عجب سیریشی هستی‌ها! برو رد کارت تا یه کاری دستت ندادم.

به داخل خونه رفت و در رو محکم به هم کوبید. توی چشم‌هام اشک جمع شده بود و قلبم تند تند می‌تپید. چرا این طوری برخورد کرد؟ نکنه احتشام برای این که من رو از سر خودش باز کنه همچین دروغی گفته؟


romangram.com | @romangram_com