#قفل_پارت_144

دست‌هام رو باز کرد و توی دستش گرفت.

- وقتی برگردم، دیگه تنهات نمی‌ذارم؛ قول میدم.

فشار خفیفی به دست‌هام داد و بعد از نگاه طولانی به من و بعد به سنگ قبر پدر و مادرمون، دور شد.

انگار پاهام به زمین چسبیده بود، نگاهم رو از راهی که طاها رفته بود گرفتم و دوباره نشستم. مثل یه خواب شیرین خیلی زود تموم شده بود. انگار که اصلا طاها رو ندیده بودم! اما مگه می‌شد اون چشم‌ها و لحنِ نگران خواب باشه؟ اون آغوش برادرانه و بـ ـوسه‌ی پر از محبت دروغ باشه؟ هنوز گرمای دست‌هاش روی دست‌های سردم مونده، هنوز حس می‌کنم پیشونیم از بـ ـوسه‌اش داغه، هنوز صداش توی گوشم زنگ میزنه.

یعنی طاها برمی‌گشت پیشم؟ من رو می‌بخشید؟

بی اختیار لبخندی روی لب‌های لرزونم نشست. انگار داشت یکی یکی قفل‌های زندگیم باز می‌شد.

صورتم رو به آسمون گرفتم و گفتم: خدایا... شکرت!

از پدر و مادرم خدا حافظی کردم و از قبرستون بیرون اومدم.

***

لقمه‌ام رو قورت دادم و کمی از دوغ نعنایی رو خوردم، هوا هر لحظه سردتر می‌شد؛ ولی هنوز خبری از باز شدن فروشگاه لوازم خانگی نبود.

بقیه‌ی ساندویچ همبرگرم رو توی کیفم گذاشتم و ته مونده‌ی دوغ رو خوردم، بطریش رو توی سطل زبانه‌ی نزدیک پیاده‌رو انداختم و بلند شدم تا برم که ماشین شاسی بلند مشکی روبه‌روی فروشگاه ایستاد .

کوروش حسینی و پدرش از ماشین پیاده شدن، از این‌که بالاخره بعد از چند ساعت انتظار اومده بودن لبخند کمرنگی روی لب‌های یخ بسته‌ام نقش بست. دستم رو توی جیب سوئیشرت سورمه‌ای رنگم کردم و جلو رفتم.

- سلام

اول نگاه کوروش حسینی بهم افتاد و بعد پدرش من رو دید.

- سلام دخترم

کوروش سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی جواب سلامم رو داد.

- خوبید آقای حسینی؟

آقای حسینی تسبیح دونه طلاییش رو لابه‌لای انگشت‌هاش چرخوند و گفت: ممنون دخترم، شما خوبی؟

کوروش از ما دور شد و به سمت فروشگاه رفت و مشغول باز کردن درش شد.

- ممنون.


romangram.com | @romangram_com