#قفل_پارت_143
خم شد و عینکش رو از روی زمین برداشت از شوک خط زخم روی چشمش بیرون اومدم، بازوش رو چسبیدم و با عجز گفتم: طاها!
نگاهش رو به چشمهای غمزدهام دوخت و آروم گفت: طراوت؟
با دست چپم بازوش رو گرفتم و دست راستم رو روی گونهاش گذاشتم.
- طاها نرو، تو رو خدا... تو رو خدا نرو... طاها...
انگار جملهی دیگهای به ذهنم نمیرسید!
دست راستش رو روی پهلوم گذاشت و با یه فشار خفیف توی آغوشش گم شدم. سرم رو روی قفسه سینهی ستبر و پهنش گذاشتم و اجازه دادم عقدهی این سالهام از چشمهام جاری بشه.
این آغوش امن چقدر دوست داشتنی بود، چقدر بهش نیاز داشتم و حالا حس میکردم پشتم گرمه، گرم برادری که چندین سال بود توی تمام لحظات زندگیم کم داشتمش.
- جانم، گریه نکن.
سرم رو خم کردم و به صورتش نگاه کردم. خط زخم روی چشمش خار شد و به چشمم رفت. انگشت اشارهام رو به سمت چشمش بردم که چشمش رو بست و من آروم زخمی که به نظر میرسید کهنه باشه رو لمس کردم.
- چی شده؟
انگشتم رو عقب بردم و طاها چشمش رو باز کرد.
- من باید برم.
با شنیدن این حرف کمرم لرزید، به گوشهی پالتوی حنایی رنگش چنگ زدم و با ترس گفتم: نه، نه...کجا بری؟ طاها خواهش میکنم... طاها...
دستش رو روی دستهام گذاشت و به آرومی سعی کرد من رو از خودش جدا کنه.
- برمیگردم، حالا باید برم.
ترسیده گفتم: نه، نرو...
سرش رو جلو آرود و پیشونیم رو بوسید. ناخودآگاه چشمهام بسته شد، حس خوبی زیر پوستم دوید.
- تا برگردم مراقب خودت باش.
romangram.com | @romangram_com