#قفل_پارت_142
اسم مادرم رو با انگشتهای یخ بستهام لمس کردم و گفتم: سلام...
اولین قطره اشک داغ روی گونهام جاری شد.
- مامان کاش کنارم بودی... دلم برات تنگ شده...
دستم رو روی قلبم مشت کردم و ادامه دادم: قلبم داره میترکه... نمیدونم خوشحالم یا ناراحت! بیشتر سردرگمم...
به سنگ قبر پدرم نگاه کردم و گفتم: بابا؟ چرا اینقدر زود تنهام گذاشتید؟ تو هم فهمیدی من بیگـ ـناه بودم؟
سرم رو روی زانوم گذاشتم و با هق هق گفتم: ولی هزار تا گـ ـناه دیگه کردم! کاش اینجا بودید و ... بهم میگفتید خدا بندههای گناهکارش رو هم دوست داره...
نفسی گرفتم و گفتم: مامان، من خیلی تنهام... یه کاری کن که طاها برگرده پیشم... من به همهتون بد کردم!
- بیشتر از همه به خودت بد کردی!
چنان سرم رو بالا گرفتم که حس کردم مهرهی گردنم شکست.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم، با پشت دست اشک روی گونهام رو پاک کردم و گفتم: طاها؟
داشتم خواب میدیدم؟
از روی زمین بلند شدم و روبهروش ایستادم، بیشتر از ده سانت از من بلندتر بود! چشمهام درخشید و یک قطره اشک دیگه ناخودآگاه روی گونهام افتاد.
به عینک آفتابی روی چشمش نگاه کردم و جلوتر رفتم.
- طاها؟
تار موهای روی پیشونیش رو با سر انگشت کنار زد و گفت: مراقب خودت باش.
چرا حس میکردم پشت این کلامش ترس و محبت بود؟!
قبل از اینکه عکسالعملی نشون بده عینکش رو از روی چشمهاش کشیدم.
- وای!
عینک از دستم رها شد و روی زمین افتاد. نگاهم به چشمهای مرطوبش افتاد و قلبم ریخت. سرش رو کمی خم کرد و نگاه ازم گرفت، چشمهام پی خط زخم عمیقی که روی چشم چپش بود رفت.
چه صحنهی دلخراشی بود!
romangram.com | @romangram_com