#قفل_پارت_141

- اگه زنت پرسید چه بلایی به سرت اومده، بگو یه آدم دیونه بهم حمله کرده!

به سمتم برگشت و گفت: می‌ترسی دروغ بگم؟

لب‌هام رو به هم فشار دادم و بدون این‌که جواب سوال احتشام رو بدم از اتاق بیرون اومدم.

چادرم رو روی مبل گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. تا احتشام از اتاق بیرون بیاد من میز صبحانه رو چیدم و چای تو استکان ریختم. از پشت اپن آشپزخونه نگاهی به میز کرد و وارد آشپزخونه شد.

بعد از رفتن احتشام، دوباره همه‌ی ذهنم درگیر سوالات بی‌جواب شد. دلم می‌خواست احتشام مونده بود و به سوالات من پاسخ می‌داد؛ اما دوست نداشتم بعد‌ها متهم بشم به این‌که اون رو از خانواده‌اش دور کردم! فکر می‌کنم شاید بهتر باشه جواب سوالاتم رو خودم پیدا کنم تا این‌که بخوام روی زندگی احتشام تاثیر بذارم.

لباس پوشیدم و از خونه بیرون اومدم، شاید کمی قدم زدن حالم رو بهتر کنه.

کنار خیابون آروم راه رفتم و به این موضوع فکر کردم که اگر پریسا اون فیلم رو زودتر به دادگاه داده بود، هیچ کدوم از این اتفاقات تلخ نیفتاده بود. چرا این کار رو نکرد و اجازه داد یه آدم بی‌گـ ـناه مجازات بشه؟!

سرم درد گرفته بود، روی یه نیمکت سبز رنگ تو پیاده‌رو نشستم و سرم رو تو دست‌هام گرفتم.

با وجود همه‌ی حس‌های تلخی که تو وجودم ریشه داشت حالا یه حس خوب و نرم هم به حس‌هام اضافه شده بود، حسی که می‌گفت "من قاتل نیستم!" آره، من قاتل نبودم... من باعث مرگ المیرا نشده بودم. چقدر این حس خوب بود و باورش سخت! حس می‌کردم تو خواب و رویا هستم.

خواب و رویایی که به نظر بعید و غیر منتظره بود.

حالا متوجه شدم که چرا خانواده‌ی احتشام اومدن و رضایت دادن! اما اون‌ها می‌تونستن اون فیلم رو به دادگاه بدن و من تبرئه بشم، اون وقت دیگه نیازی به رضایت اون‌ها نبود، نمی‌دونم چرا این کار رو نکردن؛ اما به‌نظرم اون‌ها به هیچ کس در مورد این موضوع حرفی نزدن، این طوری هیچ کس نمی‌فهمید که من واقعا مقصر نبودم و همه فکر می‌کردن اون‌ها به من لطف کردن!

این موضوع ناراحتم می‌کرد و یه جورایی برام گرون تموم شده بود؛ چون این طوری اون‌ها خودشون رو آدم خوبه جلوه می‌دادن! اگرچه این‌ها همه حدسیاتم بود ولی عجیب حس می‌کردم پدر و مادر احتشام نمی‌خوان تو هیچ شرایطی غرورشون بشکنه و همه بفهمن که اون‌ها کسی رو بی‌گـ ـناه مجازات کردن. اگر چه این حقشون بود؛ اما چرا یک لحظه به این فکر نکردن که ممکن بود من به جای المیرا از پله‌ها پرت بشم، اون وقت از خانواده‌ی من چه انتظاری داشتن؟

دوباره داشتم کلافه و عصبی می‌شدم، حس می‌کردم که باید با خانواده‌ی احتشام صحبت کنم؛ اما آیا اون‌ها نمی‌گفتن تو از کجا موضوع رو فهمیدی؟

شونه‌ام رو بالا انداختم و فکر کردم من که همه چیزِ زندگیم رو از دست دادم؛ اما حالا نمی‌تونستم از این موضوع بگذرم. اگرچه ممکن بود اون‌ها قضیه‌ی فیلم رو حاشا کنن یا اصلا ممکن بود احتشام هیچ وقت این موضوع رو بهم نگه؛ ولی الان نمی‌تونستم سکوت کنم. شاید به اندازه‌ی سر سوزنی می‌تونستم آبروی برباد رفته‌ام رو برگردونم و کمی به آرامش برسم.

با وجود تمام درگیری‌های ذهنیم باید تصمیم درست می‌گرفتم، تصمیمی که تو این شرایط برام کمی سخت بود.

دوباره شروع به قدم زدن کردم، هوای پاییزی حالا کاملا زمستونی شده بود و به نظر می‌رسید همین روزها برف بباره. هوای قلب من هم در حال یخ بستن بود و بین راه‌های مختلف گیر افتاده بود!

حتی اگر تبرئه می‌شدم، کی می‌خواست گذشته رو برام جبران کنه و چیز‌های که از دست دادم رو بهم برگردونه؟

کاش کسی بود تا همه‌ی حرف‌های دلم رو بهش می‌زدم و خودم رو سبک می‌کردم، کاش طاها این‌جا بود، چقدر به حضور برادرانه‌اش نیاز داشتم.

برای اولین تاکسی دست بلند کردم و به بهشت زهرا رفتم. شاید با درد و دل با پدر و مادرم قلبم آروم می‌گرفت و راه درست رو نشونم می‌داد.

کنار دو سنگ سرد و مشکی نشستم و شاخه گل‌هایی که خریده بودم رو روشون گذاشتم.


romangram.com | @romangram_com