#قفل_پارت_140

وضو گرفتم و قامت نماز بستم، با هر کلمه‌ای که گفتم قلبم پر از آرامش شد. همون آرامشی که احتشام من رو بهش دعوت می‌کرد؛ حالا حس می‌کردم انگار هیچ‌وقت پر از تشویش نبودم و همیشه این آرامش وجود داشته.

نمازم که تموم شد، به سجده رفتم و پیشونیم رو روی مهر گذاشتم، قطرات اشکم روی سجاده‌ی مخمل فیروزه‌ای رنگم چکید و روحم رو شست و شو داد.

- خدایا شکرت!

بزرگترین قفل زندگیم باز شده و من بعد از اون حال طوفانی عجیب احساس آرامش می‌کردم. فکر نمی‌کردم اون دیوارِ روبه‌روم یه در باشه و به این راحتی قفلش باز بشه، سبکی شونه‌هام رو حس می‌کردم.

- قبول باشه.

نشستم و اشک روی گونه‌ام رو پاک کردم، احتشام کنارم زانو زده بود و عمیق نگاهم می‌کرد.

بعد از مدت‌ها یه لبخند واقعی روی لبم نشست و به آرومی جواب احتشام رو دادم: قبول حق.

احتشام هم به آرومی لبخند زد، انگار بعد از اون طوفان حالا هر دو به یه آرامش محض رسیدم.

نگاهم دوباره به صورتش افتاد، تسبیح دونه فیروزه‌ایم رو لای انگشت‌هام چرخوندم و به آرومی گفتم: معذرت مـ...

کمی اخم کرد، کف دستش رو روی صورتش کشید، بین حرفم اومد و گفت: توقع بدتر از این‌ها رو داشتم.

سرم رو پایین انداختم، گوشه‌های چادر روی پیشونی و چشم‌هام سایه انداخته بود.

- اصلا نفهمیدم چی شد!

با انگشت اشاره و وسطیش گوشه‌ی چادر رو گرفت و بالا برد، زیر نگاه عمیقش در حال ذوب شدن بودم.

- در مورد خیلی چیزها باید حرف بزنیم؛ ولی حالا فکر کنم بهتره کمی ذهنت رو آزاد کنی.

کمی سرم رو بالا آوردم و در حالی که هنوز گوشه‌ی چادرم تو دستش بود، گفتم: برو پیش زن و بچه‌ات...

نگاه سوزانش رو از چشم‌هام گرفت و به جایی نزدیک دست‌هام و تسبیح دوخت.

- برای من هم دعا کن!

پلک زدم و به نرمی زمزمه کردم: محتاجم به دعا!

حرفی نزد و فقط گوشه‌ی چادرم رو رها کرد. از کنارم بلند شد، به سمت کمد دیواری رفت و یه دست لباس از توش برداشت.

سجاده‌ام رو جمع کردم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم، چادر به سر به طرف در اتاق رفتم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com