#قفل_پارت_139

من چی شنیدم؟

قلبم در حالِ سوختن بود! احتشام کنارم نشست و گفت: طراوت، آروم باش!

سرم رو بالا آوردم و توی چشم‌های به اشک نشسته‌اش نگاه کردم. از کی می‌دونه که من بی‌گـ ـناه بودم؟

حالا چرا ناراحته؟ اونی که توی این بازی سوخته من بودم نه اون!

بی‌اراده و از روی جنونی که نمی‌دونم از کجا اومده بود، به صورتش چنگ انداختم و با فریاد گفتم: لعنت بهت...

این چنگ شروع رفتار دیونه‌وار من بود برای حمله به مردی که روبه‌روم نشسته بود و بدون هیچ عکس العملی به من نگاه می‌کرد.

جیغ کشیدم، چنگ انداختم، فریاد زدم، سیلی زدم و به خودم و اون فحش دادم، برای تمام روز‌هایی که عذاب کشیدم و پوست کلفت کردم؛ اما انگار اون‌قدر‌ها هم پوست کلفت نشده بودم که حالا با شنیدن خبر بی‌گـ ـناه بودنم، به جای خوشحالی افسار پاره کردم و اون طراوت همیشه آروم به یه دیوونه زنجیری تبدیل شده بود!

کسی که بعد از زدن مرد مقابلش شروع به زدن خودش می‌کنه و می‌خواد انتقام تمام سال‌هایی که از درد به خودش پیچیده و به دود شدن تک تک آرزوهاش رو نگاه کرده، بگیره.

احتشام به سمتم اومد، هر دو دستم رو با قدرت گرفت و سعی کرد آرومم کنه، من اما مثل جوجه گنجشکی که تو بارون مونده می‌لرزیدم و تلاش ‌می‌کردم تا از حصار دست‌های قدرتمندش بیرون بیام. من رو به طرف خودش کشید و دست‌هام رو به پشت کمرم برد، با یه دست هر دو دستم رو از پشت محکم گرفت و با دست دیگه‌اش سرم رو به قفسه‌ی سینه‌اش چسبوند.

صدای نفس نفس زدن‌هام توی کلمات پر از محبت اون که من چیزی ازش رو نمی‌شنوم گم میشد. کاش این بوق ممتد از توی گوشم قطع بشه و سردرد بدی که به جونم افتاده تموم بشه.

***

صدا‌ها توی سرم کم و زیاد می‌شد، یکی می‌خندید، یکی حرف می‌زد، یکی گریه می‌کرد، یکی جیغ می‌کشید... از لابه‌لای همه‌ی این صداهای گیج کننده؛ صدای قرآنی به گوشم خورد، خوب که دقت کردم ‌فهمیدم که صدای اذانه.

از خواب پریدم و نیم‌خیز شدم، دستی به صورتم که مثل همیشه موقع دیدن کابوس عرق کرده، کشیدم و به اطراف نگاه کردم.

توی اتاقِ خونه‌ی احتشام و روی تخت ساده‌اش خوابیده بودم و ملافه‌ی نازکی روی تنم کشیده شده بود.

صدای اذان رو شنیدم و کامل روی تخت نشستم. سرم رو چرخوندم و احتشام رو دیدم که کنار پنجره روی مبل راحتی، نشسته به خواب رفته.

تو تاریک و روشن اتاق می‌تونستم جای خراش‌های روی سر و صورت و گردنش رو ببینم، از کاری که کرده بودم شرمنده بودم، اصلا نفهمیدم چی شد که یه دفعه این‌قدر دیونه شدم و دست به همچین کاری زدم.

قبل از تموم شدن صدای اذان سحرگاهی، ملافه رو کنار زدم و از تخت پایین رفتم.

می‌خواستم از اتاق خارج بشم که دوباره برگشتم و ملافه رو برداشتم به سمت احتشام رفتم، آروم طوری که بیدار نشه روش انداختم و کنار ایستادم.

سه تا خراش نسبتا عمیق از ناخون‌هام روی سمت چپ صورتش کشیده شده، کنار چونه‌اش به اندازه یه نخود زخم شده بود و زیر چشم سمت راستش کمی به کبودی می‌زد. قطعا بقیه‌ی خط خطی‌ها هم لابه‌لای ته‌ریشش گم شده!

لبم رو گاز گرفتم و از شاهکار هنریم چشم برداشتم؛ دلم نمی‌خواست زخم‌های روی گردن و قفسه‌ی سینه‌اش که به‌خاطر وحشی‌گری من که از زیر چند تا دکمه بالای بلوز کالباسی رنگش که پاره شده بود، دیده می‌شد رو ببینم.


romangram.com | @romangram_com