#قفل_پارت_138

- خب؟

- توی اون فیلم همه‌ی اتفاقاتی که بین شما افتاده واضح گرفته شده...

با سکوت دوباره اش، مشتم رو محکم روی میز زدم و با صدای که نمی‌تونستم کنترل کنم گفتم:

- خفه‌ام کردی! حرف بزن دیگه!

نفس عمیقی کشید و گفت:

- باید آروم باشی.

زیر گلوم نبض می‌زد و نگاهم به احتشام دوخته شده بود. قطعا چیزی که می‌خواست بگه، نه گفتنش برای اون راحت بود و نه شنیدنش برای من!

لب‌های احتشام که تکون خورد و شروع به صحبت کرد، کسی کبریتی به همه‌ی وجودم کشید و من به چشم سوختن تک تک سلول‌های تنم رو دیدم!

نگاه نگرانش رو از چشم‌های ماتم گرفت و به بشقاب برنج روی میز دوخت، من اما بی‌هدف به این‌طرف و اون‌طرف نگاه کردم. چشم‌هام رو به هم فشار دادم، شقیقه‌هام تیر کشید. سرم رو توی دست‌های یخ کرده و لرزونم گرفتم و سعی کردم صدای سوت ممتدی که توی سرم پیچیده بود رو خفه کنم.

لابه‌لای صدای سوت، صدای احتشام و کلماتی که به زبون آورده بود توی مغزم اکو می‌شد.

"تو المیرا رو نکُشتی!... هُلش دادی اما... با هُل تو به پایین پله‌ها پرت نشد! پای خودش پیچ می‌خوره و نمی‌تونه تعادلش رو حفظ کنه... همه چیز توی اون فیلم واضح نشون داده شده..."

دست سردی رو روی شونه‌هام حس کردم، چشم‌هام رو باز کردم و با جیغ اون دست‌ها رو که بر خلاف همیشه یخ زده بودن رو پس زدم.

ایستادم و با ایستادن یهویی‌ام، صندلی با صدای بدی به روی سرامیک‌های طرح چوب برخورد کرد.

باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ لحظه‌های تلخ زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت و طعم دهنم رو تلخ کرد. من برای چی همه‌ی زندگی‌ام رو باخته بودم؟

- طراوت؟

احتشام روبه‌روم ایستاد و با نگاه پر از تشویش و نگرانش سعی کرد، من رو به آرامش دعوت کنه.

کدوم آرامش؟ برای منی که نه سال از زندگیم دود شده و رفته؟ برای منی که پدر و مادرم رو از دست دادم؟ برادرم از من متنفره و دلش نمی‌خواد من رو ببینه؟ و...

زیر دلم تیر کشید و من رو یاد طفل معصومم انداخت که من لیاقتش رو نداشتم!

آرامش؟

قدمی جلو رفتم که با زانو خوردم زمین، این برخورد دردناک من رو به حال پرت کرد.


romangram.com | @romangram_com