#قفل_پارت_136
کم کم حس میکردم که قرص داره اثر میکنه و درد بینیم کم میشه. از روی مبل و زیر نگاه خیرهی احتشام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. ساعت تقریبا هشت و نیم بود.
غذا رو که ظهر تو یخچال گذاشته بودم بیرون آوردم و تو ماکروویو گذاشتم، مخلفات سالاد شیرازی رو هم از یخچال برداشتم و شروع کردم به درست کردنش.
احتشام پشت اپن ایستاد و به من نگاه کرد.
- قبلا اصلا آشپزی بلد نبودی!
سرم رو بالا آوردم و گفتم: تو زندان تو آشپزخونهاش کار میکردم.
دیدم که به آرومی ابروش رو بالا انداخت و چیزی زیر لب گفت که اصلا متوجه نشدم.
شام بیحرف و توی صدای برخورد قاشق چنگالها با بشقاب صرف شد. میتونستم بفهمم که چقدر احتشام ذهنش درگیره، این رو میشد از آروم غذا خوردنش، سکوتش و نگاه خیرهاش که روی دونههای برنج در گردش بود ولی مطمئنم فکر و ذهنش جای دیگهای بود، تشخیص داد. این حالتش برام نگران کننده و ترسناک بود، این نشون میداد اونقدر درگیری ذهنی داره که حواسش به غذا خوردنش نیست.
همیشه اون قدر سریع غذا میخورد که من هنوز به نیمه غذام نرسیده بودم اون تموم کرده بود و شاهد نگاه متعجب من بود و میخندید و میگفت: نمیدونم چرا شما دخترها اینقدر ادا و اصول در میارید تا دو تا قاشق غذا بخورید!
من اما اخم ساختگی میکردم و به ادامه غذا خوردنم میرسیدم و اون کمی خودش رو به سمت من متمایل میکرد و با صدای که برام بسیار جذاب و گیرا بود زمزمهوار میگفت:
- اگه این نازها رو نداشته باشید که دیگه دختر نیستید!
تن صداش رو آرومتر میکرد و ادامه میداد: همین ناز و اداهاتون دل ما رو میبره و...
این سکوتش باعث میشد سرم رو بالا بگیرم و تو چشمهاش که برق عجیبی داشت و تو فاصلهی نزدیک صورتم بود، خیره بشم و اون با لحن دلربایی بگه: عاشق چشمهاتم وقتی کنجکاوی توش موج میزنه!
اون موقع بود که صورتم غرق شرم میشد و ته قلبم چیزی تکون میخورد و جا پای عشق احتشام محکمتر میشد!
شاید هم ذهنش درگیر سوالی بود که در مورد گذاشته از من پرسید و من بی جواب گذاشتم، حقیقت همون چیزی بود که احتشام گفت. ما با هم تفاهم داشتیم یا حداقل سعی میکردیم نقاط مشترکمون رو گسترش بدیم و به جای دعوا یا کارهای بیمورد از حضور هم لذت ببریم و بیخودی اوقات خودمون رو تلخ نکنیم.
حقیقی که هیچ وقت بیان نکرده بودم این بود که من هم عاشق احتشام شده بودم وگرنه محال بود تن به یه ازدواج پنهانی بدم، شاید هم اینقدر از برگشتن خانوادهی احتشام برای خواستگاریِ دوباره ناامید بودم که ترجیح دادم اون رو از دست ندم و این کار احمقانه رو انجام دادم. نمیدونم شاید اون موقع میترسیدم از برملا شدن این ازدواج پنهانی؛ اما حقیقت این بود که من ته قلبم خوشحال بودم از اینکه مردِ بی نظیری مثل احتشام برای منه و من با تموم جود عاشقش هستم.
از پارچ، لیوان آبی ریختم و جلوی احتشام گذاشتم، با صدای برخورد لیوان به میز که من به عمد کمی محکم زده بودم، نگاهش اول به لیوان افتاد و بعد به من.
چشمهاش سرخ شده بود و رنگ پریدگی واضح صورتش، تپش قلبم رو بالا برد.
- حالت خوبه؟
نگاهی به بشقاب خالی من و بشقاب نیمه پر خودش کرد. لیوان آب رو برداشت و یک نفس سر کشید.
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و رفتاری نکنم که از گفتن حرفش پشیمون بشه.
romangram.com | @romangram_com