#قفل_پارت_135
- هنوز جملهای که قبل از محرمیت بهم گفتی یادمه؛ گفتی این محرمیت فقط برای آشنایی بیشتره و من حق ندارم پام رو از گلیمم درازتر کنم. من هم اون موقع به جز بودنت به چیز دیگهای فکر نمیکردم.
نمیدونی چند دفعه امروزمو لعنت کردم
دستش رو مشت کرد و روی دهنش گذاشت. چند لحظه گذشت که با صدای خفهای ادامه داد: تنها داراییم اون آپارتمان ۸۰ متری بود که مهریهات کردم، میخواستم بفهمی که هر چی دارم و ندارم مال توئه.
لبخند کمرنگی روی لبهای رنگ پریدهاش نشست و با ناراحتی آشکاری که ریشه در حسرت داشت گفت: اون چند ماهی که مال من بودی بهترین روزهای عمرم رو میگذروندم، برای خوشحالیت هر کاری میکردم، حتی یه بار هم دعوامون نشد؛ یادته؟
پهلوم کم کم داشت گز گز میکرد و عصبهای بینیم تیر میکشید. فکر کنم داشت اثر داروهای مسکنی که دکتر بهم داده بود از بین میرفت و درد توی بدنم میپیچید.
صورتم از درد بینیم جمع شد وحواسم پرت شده بود که با سوال احتشام سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم، به صورتم نگاه کرد و گفت: چت شده؟
دستم رو روی بانداژ بینیم گذاشتم و گفتم: فکر کنم داره اثر داروی مسکن از بین میره.
همونطور که از روی مبل بلند میشد گفت: داروهایی که بهت داده بود رو نخوردی؟
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم: نه!
داروهایی که دکتر برای تسکین درد و درمان داده بود رو کاملا فراموش کرده بودم؛ چون وقتی اومدیم در اثر همون داروی مسکنی که بهم زده بود به خواب رفتم و بعد هم که احتشام رو دیدم و اون شروع به صحبت کرد.
- حالا کجا گذاشتیشون؟
نگاهی به اطرافش کرد و بعد به من چشم دوخت. کمی به ذهنم فشار آوردم و یادم اومد با خودم به اتاق خواب بردم.
با دست به اتاق خواب اشاره کردم، تیر یهویی که بینیم کشید نفسم رو گرفت. احتشام به سمت اتاق خواب رفت و با نایلون داروها برگشت، اونها رو روی میز گذاشت و به آشپزخونه رفت. یه لیوان آب برام آورد و کنارم نشست، یکی از قرصها رو از کاورش بیرون آورد و به دستم داد. لیوان آب رو برداشتم و قرص رو خوردم.
- اینها رو سر وقت بخور تا زودتر خوب بشی، ساعتهاش هم روش نوشته شده.
سرم رو تکون دادم.
- ناهار خوردی؟
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: آره خوردم.
- برای شام چی میخوری؟ زنگ بزنم سفارش بدم.
- نیازی نیست، غذای ظهر مونده گرم میکنیم.
همیشه از اینکه اسراف بشه متنفر بودم، چه معنی داشت آدم الکی نعمتهای خدا رو حروم کنه و دورشون بریزه؟ تو همین دنیا شاید خیلی نزدیکتر از اون چه که ما فکر میکنیم آدمهایی باشن که نیاز به یه تکه نون داشته باشن و ما بیخبر باشیم.
romangram.com | @romangram_com