#قفل_پارت_134

- وقتی باهات در میون گذاشتم عرق سردی روی تنم نشسته بود، چشم‌های مشکی خوش رنگت گرد شد و صورتم تو ثانیه‌ای سوخت.

لبخندی روی لبش نشست و گفت:

- نمی‌دونی اون سیلی چه مزه‌ای بهم داد! اولین کسی بودی که دستت روم بلند شده بود؛ حتی پدرم هم هیچ وقت این کار رو نکرده بود!

متنفرم که هر گوشه‌ی ذهنم از تو ادرس دارم

- اما به دل من نشست؛ چون این نشون می‌داد که تو چقدر پاک و معصوم هستی.

چند لحظه سکوت کرد، یاد اون روزها باعث می‌شد زمان حال رو فراموش کنم. چقدر اون روز از حرف احتشام شوکه شدم. عجیب بود که پسری که با من هیچ مراوده‌ای نداشت یک دفعه بیاد و همچنین حرف نامربوطی بزنه. واقعا شوکه کننده بود، مخصوصا بعد از اون خواستگاریِ به قول احتشام مسخره!

دوباره سکوت بین‌مون حکم‌فرما شد، انگار احتشام داشت افکار آشفته‌اش رو سر و سامون می‌داد و به نظرم سعی داشت جملاتی به کار ببره که من کمتر عذاب بکشم.

با دلی که تو فقط میشناسی کم طاقت بود

مدیونی فکر کنی خیلی برام راحت بود!

دستی به ته‌ریشش که حالا بلند شده بود کشید و گفت:

- گاهی ما آدم‌ها همه چیز رو برای رسیدن به خواسته‌مون فدا می‌کنیم... و فراموش می‌کنیم که ممکنه اصرار‌های بی‌جامون اصلا به صلاح‌مون نباشه! من اون روزها فقط تو رو می‌دیدم؛ تو ارزش پافشاری کردن رو داشتی؛ اما ما راه رو اشتباه رفتیم!

آره حق با احتشام بود، من مدت‌ها بود که به این نتیجه رسیده بودم که راه رو اشتباه رفته بودیم.

می دونستم همیشه بهتر از منش واسه‌ت بود

نگاهش رو به گلدون بی گل روی میز دوخت و گفت: وقتی از لابه‌لای حرف‌های رجبی شنیدم که تصمیم داره ازت برای پسرش شاهرخ خواستگاری کنه، نمی‌دونی چه حالی شدم. خودم رو به در و دیوار کوبیدم تا عشقم رو باور و در خواستم رو قبول کنی، فکر می‌کردم اگه به هم محرم بشیم دیگه هیچ چیز نمی‌تونه تو رو ازم بگیره!

پس احتشام می‌دونست که اقای رجبی من رو برای شاهرخ در نظر گرفته! پس چرا بهم تهمت زد که من با اقای رجبی رابطه داشتم؟ و چشمم دنبال اون بوده؟

سوالی که تو ذهنم چرخ می‌خورد رو به زبون نیاوردم؛ چون می‌دونستم با مطرح کردنش حتما دعوامون میشه و من نمی‌خواستم احتشام از چیزی که می‌خواد بهم بگه منصرف بشه!

چند دفعه گرفتمت اما بازم قطع کردم

- روزی که تو درخواستم رو قبول کردی جزء بهترین روز‌های زندگیم بود. تو چشم‌هات ترس و نگرانی رو می‌دیدم؛ می‌دونستم به‌خاطر چیه؛ اما با خودم می‌گفتم خیلی زود خانواده‌ام رو راضی می‌کنم و تو رو به همه معرفی می‌کنم.

چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت: چی فکر می‌کردم و چی شد!

آه پر حسرتی کشید که چشم‌هام سوخت. به واقع ما چه فکری می‌کردیم و چی شد! چقدر این جمله تلخ و دردناک بود.


romangram.com | @romangram_com