#قفل_پارت_132
- پس از امروز شروع کن!
لبخند کمرنگی روی لبش نقش بست.
- چرا اینقدر عجولی؟ ما گذشته رو پشت سر گذاشتیم، حالا فقط مرور میکنیم.
لیوان رو با حرص روی کانتر کوبیدم و گفتم: من نمیخوام!
سرش رو تکون داد و با آرامش گفت: شاید دیگه هیچوقت نتونیم این طور کنار هم قرار بگیریم و حرف بزنیم.
رنگ حرفش ترسناک بود! از چی حرف میزد که من نمیدونستم؟
اگرچه وقتی از زندان آزاد شدم نمیخواستم هیچ وقت دوباره احتشام رو ببینم؛ اما انگار تقدیر چیز دیگهای میخواست. اما حالا با این حرفش ترس توی وجودم نشست، چیزی پشت نگاه و کلامش بود که حس بدی رو بهم تلقین میکرد.
نگاه خیرهاش رو از روی صورتم برداشت و بیرون رفت، صدای فندکش رو شنیدم، حتما دوباره سیگار روشن کرده!
بیرون رفتم، روی مبل نزدیک تلوزیون نشسته بود و ریموت دستش بود. بعد از چند لحظه صدایی تو فضای مسکوت خونه پیچید.
دستم و گرفته برده دلم نرفته باش نه
بیا فرض کن تمام زندگیم یه دست داشتم
به صورتم نگاه کرد، به مبل نزدیک خودش اشاره کرد و گفت: بشین
روی مبلی که احتشام گفته بود نشستم.
من با یکی بودم که بودنش عذابم بود
اما تصویر تو هر شب توی خوابم بود
آروم زمزمه کردم: احتشام؟
از گوشهی چشم نگاهم کرد و پکی به سیگارش زد.
- چی میخوای بگی؟
نگو تقصیر منه که رفتن اتفاقم بود
بیتوجه به حرف من گفت: خستهام طراوت، دیگه نمیکشم.
romangram.com | @romangram_com