#قفل_پارت_131

نگاهش رو ازم گرفت و سکوت کرد.

عمیقا به فکر فرو رفتم صحبت از گذشته اون هم با وجود احتشام زیاد هم بد نبود، مخصوصا که حرف‌های جدیدی رو ازش می‌شنیدم، حرف‌های که هیچ وقت بیان نکرده بود. بعد از اون دعوا، دیدِ من به احتشام عوض شد، ناخواسته توی قلبم جایگاهی پیدا کرده بود. گاهی اوقات بی‌اراده بهش فکر می‌کردم، چیزی که برای آدمی مثل من که همه‌اش تو فکر درس و کتابش بود محال به نظر می‌رسید.

- تو اون سفر تصمیم گرفتم هر جور شده به‌دستت بیارم. برای همین، همین که پام به تهران رسید به سراغ خانواده‌ام رفتم و باهاشون در مورد تو صحبت کردم، اگرچه می‌دونستم با شنیدن وضعیت خانواده‌تون حتما مخالفت می‌کنن؛ اما من تصمیمم رو گرفته بودم.

بعد از چند روز دعوا و قهر بالاخره راضی‌شون کردم که برای یک بار هم که شده بیان و تو رو ببینن.

خاطرات یکی پس از دیگری در ذهنم نقش می‌بست، انگار احتشام هم همه‌ی اتفاقات رو به خوبی به خاطر داشت. فکر می‌کردم همه‌ی اون روزها رو به دست فراموشی سپرده تا با خیال آسوده به زندگی جدیدش بپردازه.

- هنوز چهره‌ی بهت زده‌ات جلوی چشم‌هامه، من تو آسمون‌ها بودم و تو متعجب و گیج! باورت نمی‌شد که من به خواستگاریت اومده باشم. همه‌ی حس‌های خوبم با شروع صحبت‌های پدر و مادرم و تیکه‌های الناز دود شد و به هوا رفت. اخم غلیظت احساسم رو خط خطی می‌کرد، نگاه غمگین مادرت و سکوت تلخ پدرت حالم رو خراب کرد...

با تندی گفتم: بس کن!

از روی زمین بلند شدم و به سمت احتشام رفتم. به طرفم چرخید به صورت پریشونم نگاه کرد.

- با این حرف‌ها به چی می‌خوای برسی؟

قبل از این‌که عکس‌العملی انجام بدم دستش رو بالا آورد و با سر انگشت‌هاش گونه‌ام رو لمس کرد. با صدایی که به خوبی غم رو می‌شد درش تشخیص داد گفت:

- هنوز هم یادآوری اون روز‌ها باعث عذابته؟

دستش رو پس زدم و قدمی به عقب گذاشتم، اخم‌هام رو توی هم کشیدم و گفتم: تمومش کن!

ازش فاصله گرفتم و به سمت کلید برق رفتم.

- باید حرف بزنم.

فضای خونه روشن شد و من همون‌طور که به احتشام پشت کرده بودم به سمت لیوان خالی روی زمین رفتم.

- نمی‌خوام بشنوم.

لیوان رو برداشتم و به سمت آشپزخونه راه افتادم. تحقیر‌های اون شب چیزی نبود که از ذهنم رفته باشه. با این‌که بار‌ها گذشته رو زیر و رو کرده بودم باز هم تحمل شنیدن دوباره‌اش رو نداشتم. کمی آب برداشتم و نوشیدم شاید که کمی عطشم کم بشه.

صدای احتشام رو شنیدم:

- باید از همه‌ی لحظات خوب و بد گذشته بگذریم تا به امروز برسیم.

از پشت لیوان آب بهش نگاه کردم، توی نگاهش چیزی بود که ازش سر در نمی‌آوردم.


romangram.com | @romangram_com