#قفل_پارت_130

- پس قبل از من هم دخترهایی تو زندگیت بودن!

جمله‌ام نه پرسشی بود و نه خبری؛ اما احتشام گفت:

- نه، تو اولین دختر پررنگ زندگیم بودی. گفتم که؛ به‌خاطر رفتارشون بیشتر از چند روز نمی‌تونستم تحملشون کنم، زیادی روی اعصاب بودن.

لبخند نیم‌بندش رو دیدم به جایی نزدیک من خیره شده بود.

- اگه اون موقع‌ها چیزی راجع بهشون نگفتم واسه این بود که بعد از تو کاملا از ذهنم محو شدن، حتی چهره و اسم‌شون رو هم به یاد نداشتم.

حرفی نزدم، برام این موضوع اهمیتی نداشت. شاید اگر تو گذشته بودیم، از این پنهان کاریش ناراحت می‌شدم؛ چون من هیچ چیز پنهانی ازش نداشتم ولی حالا؛ انگار که نه من اون طراوت بودم نه احتشام اون آدم گذشته بود. بین الان و گذشته‌مون یه دنیا فاصله بود.

- اوایل واسه سرگرمی می‌خواستمت؛ اما همون‌طور که کم کم به چشمم اومدی همون‌طور هم کم کم تو دلم جا باز کردی...

سیگار دومش تموم شده بود، به کنار دیگری پرت کرد و به خاموش شدنش خیره شد.

- یادته اون عصر پاییزی رو؟ همون روز که تو خسته داشتی از مدرسه برمی‌گشتی و یه پسره مزاحمت شده بود؟ من داشتم از سرِ کار برمی گشتم که دیدمت. اصلا نفهمیدم کیِ رگ غیرتم باد کرد و با اون پسره دست به یقه شدم. هیچ وقت اهل دعوا نبودم؛ اما اون روز تا حد جنون عصبانی شده بودم دلم می‌خواست همون جا پسره رو تکه تکه کنم.

سیگار دیگه‌ای آتش زد و کنار لبش گذاشت. چرا این‌قدر سیگار می‌کشید؟! چی بهش می‌رسید؟! واقعا آرومش می‌کرد؟!

در حالی که دود سیگار رو به بیرون فوت می‌کرد گفت:

- امروز که داشتی التماس می‌کردی تا بی‌خیال خسرو بشم و نزنمش، خاطرات اون روز جلوی چشمم ردیف شد. اون روز هم بهم التماس می‌کردی تا پسره رو نزنم، تو چشم‌هات نگرانی و آشفتگی رو می‌دیدم، وقتی مچ دستم رو گرفتی متوجه شدم که چقدر تنت سرده؛ تو یه لحظه اون پسر رو فراموش کردم و تمام وجودم نگرانِ تو شد، ترسیدم که بلایی سرت بیاد؛ واسه همین بی‌خیال پسره شدم.

نگاهم رو به لیوان خالی کنار پام دوختم، زانوهام رو بغل کردم و چونه‌ام رو روش گذاشتم.

اون روز احتشام داشت به حد مرگ پسره رو کتک می‌زد و من می‌ترسیدم از این‌که بلایی به سرش بیاره، پسره با هیکل لاغر و استخونیش نمی‌توست جلوی احتشام رو بگیره و از سر و صورتش خون جاری شده بود. با ترس مچ دست احتشام رو گرفتم و به مرگ خودم قسمش دادم تا دست برداره، خیلی خوب یادمه تو چشم‌هام نگاه کرد و عقب کشید.

پلک زدم که خاطرات اون روز از جلوی چشمم محو شد. سیگار سومش داشت به انتها می‌رسید، بلند شد و به سمت پنجره‌ی بزرگ خونه رفت. پشت به من رو به بیرون ایستاد و پک محکمی به سیگارش زد.

- بعد از اون دعوا، ساعت‌ها با خودم کلنجار رفتم؛ پسرها برای هر کسی غیرتی نمیشن! نمی‌تونستم اتفاقی که تو قلبم افتاده بود رو باور کنم... نمی‌تونستم باور کنم که عاشقت شدم و نمی‌تونم کنار یکی دیگه ببینمت! دوست‌هام رو جمع کردم و با هم به شمال رفتیم، می‌خواستم هوات از سرم بپره؛ اما هوا نبود که بپره! لحظه به لحظه‌ی سفر رو تو فکرت بودم.

سیگار رو ‌روی زمین پرت کرد، دستش رو روی شیشه گذاشت و پیشونیش رو بهش تکیه داد.

- فکر کردن بهت دست خودم نبود، من۲۴ سالم بود و هنوز آمادگی عشق و عاشقی رو نداشتم؛ ولی نمی‌تونستم عقب بایستم و فقط تماشات کنم؛ همه‌ی وجودم می‌خواست که مال من باشی...

نگاه از بیرون گرفت و همون‌طور به سمتم چرخید. از این فاصله می‌تونستم برق نگاه مشکیش رو ببینم.

- هیچ‌وقت برای به‌دست آوردن جسمت نقشه نکشیدم، این عشق برام مقدس‌تر از این حرف‌ها بود. حس شیرینی که با داشتنت زیر پوستم رفته بود قشنگ‌ترین حس دنیا بود. می‌خواستم که روحت مال من باشه... فقط برای من باشی.


romangram.com | @romangram_com