#قفل_پارت_129
از جیب کتش که روی مبل انداخته بود، سیگار و فندکش رو بیرون آورد، سیگاری آتش زد و در سکوت دود کرد. انگار نمیخواست دیگه چیزی بگه، شاید هم به گذشتههای دور پرتاب شده بود!
چشمهام رو بستم و خاطرهی اون روز رو به یاد آوردم، انگار همین دیروز بود. اون روز چه میدونستم که نه سال دیگه کجا و تو چه وضعیتی هستم.
سیگارش که تموم شد به روی زمین پرتش کرد. نگاهم به شعلهی روی سیگار بود که کم کم خاموش شد.
- اون روز وقتی دیدمت برام مثل یه آدم عادی بودی، آدمهایی که از کنارم میگذشتن و میرفتن. کسانی که خیلی زود فراموششون میکردم...
چند ثانیه چیزی نگفت، نگاهش به غیر از من به هر جایی بود.
- نمیدونستم که قراره این آدم عادی زندگیم رو تغییر بده! یک هفته بعد از اولین دیدارمون دوباره دیدمت؛ یادته؟
دستی به چشمهام کشیدم و نگاهم رو به زمین دوختم. چرا داشت گذشته رو نبش قبر میکرد؟ به چی میخواست برسه؟
حرفی نزدم که خودش گفت:
- هوا بارونی بود و تو داشتی تو پیادهرو تند تند راه میرفتی، چتر نداشتی و مثل موش آب کشیده شده بودی. لباسهای خیست به تنت چسبیده بود و تو از سرما خودت رو بغل کرده بودی...
نفس پر صدایی کشید و دوباره سیگاری روشن کرد.
- این دیدارها چندین بار دیگه هم تکرار شد، تو ساختمون، تو آسانسور، تو لابی، تو حیاط پشتیِ ساختمون و حتی رو پشت بوم، یادته؟
دقیق همهی دیدارهامون رو یادم بود. هر بار که میدیدمش ناخودآگاه روی صورتم اخم مینشست؛ چون فکر میکردم که اون یه پسرِ از خودراضی و مغروره که عادت داره به اطرافیانش از بالا به پایین نگاه کنه؛ اما هیچ وقت با هم حرف یا مشاجرهای نداشتم. همیشه نگاه اخمآلود من به چهرهی بیتفاوت اون میافتاد، همین!
- تو اوج خندیدن وقتی من رو میدیدی اخم میکردی، چرا؟
هیچ وقت پیش نیومده بود که تو اون روزها با هم حرف بزنیم، جالب بود که حالا و بعد از این همه اتفاق میخواست بدونه که چرا اوایل ازش خوشم نمیاومده. اون چیزی که تو ذهنم میگذشت رو گفتم:
- فکر میکردم یه آدم از خودراضی هستی که عادت داری از بالا به اطرافیانت نگاه کنی.
پک دیگهای به سیگارش که به نیمه رسیده بود زد و بعد از ثانیهای سکوت گفت: جالب بودی برام، قبل از دیدنِ تو چند تایی دوست دختر داشتم...
مکث کرد، ابروهام رو بالا دادم، نمیدونستم قبل از من، دختر دیگهای تو زندگیش بوده؛ یعنی هیچ وقت اشارهای بهش نکرده بود.
ادامه داد:
- ... همهشون لوس بودن، دخترهای گنده مثل بچهها رفتار میکردن. نمیدونم چرا بعضی از دخترها فکر میکنن اگه این طوری باشن پسرها جذبشون میشن! اما تو متفاوت از بقیه بودی، همین باعث شد جذبت بشم.
نگاهم رو بهش دوختم، نیمی از صورتش تو تاریکی فرو رفته بود؛ ولی نیم دیگهای از صورتش رو میدیدم.
romangram.com | @romangram_com