#قفل_پارت_128
نفسهام به شماره افتاده بود. چشمهام رو باز کردم و پتو رو از روی تن عرق کردهام کنار زدم. دستی به صورت تبدارم کشیدم و نگاهی به اطراف کردم. خونه تو تاریکی و سکوت فرو رفته بود، چقدر خوابیده بودم که شب شده بود؟! یاد کابوسی که دیدم، افتادم. به خوبی همهی اتفاقات توی خواب رو به یاد داشتم؛ انگار که توی واقعیت اتفاق افتاده بود، اولهاش کابوس بود ولی آخرِ خواب... عجب خوابِ عجیبی بود!
نفسی گرفتم و نشستم، نگاهم افتاد به کسی که توی تاریکی روی مبل، روبهروی من نشسته بود. پرتوهای شومینه روی صورتش میافتاد و اون رو قابل تشخیص میکرد.
آروم و با صدای گرفتهای گفت: کابوس میدیدی؟
حرفی نزدم، حس میکردم هنوز هم توی خواب هستم، کمی نسبت به اطرافم گیج بودم.
از روی مبل بلند شد، توی همون تاریکی به آشپزخونه رفت، چند لحظه بعد با یه لیوان آب برگشت. به سمتم گرفت و در حالی که عمیق به چشمهام نگاه میکرد گفت: بخور.
ناخودآگاه دستم به سمت لیوان رفت. سر انگشتهام با دست گرمش برخورد کرد، تازه فهمیدم که دستهام یخ بسته اما تنم داغه! لیوان رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم، با خنکای آب انگار روح تازهای تو بدنم دمیده شد.
احتشام به سمت مبلی که روی اون نشسته بود برگشت و بعد گفت: خواب المیرا رو میدیدی؟
لیوان رو روی زمین گذاشتم و گفتم: تقریبا.
بدون اینکه احتشام حرف دیگهای بزنه به حرف اومدم، دلم میخواست برای کسی صحبت کنم. اینکه یکی باشه تا بهش حرفهای قلبت رو بگی خیلی خوبه. قبلا تو زندان، لاله گوش شنوای من بود و من همدم اون... با یاد لاله قلبم درد گرفت، بهش قول داده بودم که از زندان بیارمش بیرون؛ ولی هنوز هیچ کاری براش نکرده بودم. باید تو اولین فرصت دوباره به سراغ آقای حسینی و خانوادهاش میرفتم و باهاشون صحبت میکردم.
لبهای خشکیدهام رو با زبون تر کردم و گفتم: تو یه بیابون بیآب و علف بودم؛ دنبال آب میگشتم. وضعیتم خوب نبود: لباسهای پاره، پای برهنه، موهای پریشون و تن خسته... کسی رو دیدم؛ به طرفش رفتم. المیرا بود! با یه لباس زیبا و چهرهای شاداب... دستش رو به سمتم دراز کرد، ترسیدم اما بهم لبخند زد. دستم رو گرفت و همه چی یه دفعه عوض شد. لباسهام عوض شد، دیگه خسته نبودم، تشنه و آشفته هم نبودم، در عوض تو یه جای سبز و با صفا بودم.
به احتشام نگاه کردم، انگار داشت با دقت به حرفهام گوش میکرد. ادامه دادم:
- یه دفعهای محو شد و من رو تنها گذاشت؛ انگار اصلا اون المیرایی که میشناختم نبود!
سکوت کردم، چند لحظه گذشت که احتشام به حرف اومد: شاید چون المیرا هم فهمیده تو اون آدمی نبودی که همه فکر میکردن.
متعجب ابروهام رو بالا دادم، احتشام از چی حرف میزد؟
- منظورت چیه؟
به مبل تکیه داد و در حالی که نگاهش پی شعلههای آتش در گردش بود گفت: اولین باری که همدیگه رو دیدیم یادته؟
از تغییر حرف یکدفعهایش گیج شدم! چرا داشت از اولین باری که همدیگه رو دیده بودیم حرف میزد؟
دوباره پرسید: یادته؟
یادم بود، من لحظه به لحظهی نه سال پیش رو به یاد داشتم؛ چون تو هشت سالی که زندان بودم هر شب و هر روز مرورشون کرده بودم. میدونستم که یادآوری گذشته باعث عذابمه؛ ولی باز هم به ذهنم فشار میآوردم که همه چیز رو بیکم و کاست یادم بیاد، شاید این جوری میخواستم از خودم و اشتباهی که انجام داده بودم انتقام بگیرم.
با بغضی که با یادآوری گذشته توی گلوم نشست و صدام رو خشدار کرد گفتم: یادمه.
romangram.com | @romangram_com