#قفل_پارت_127
سکوت کردم، احتشام ماشین رو روشن کرد و راه افتاد کمی بعد ایستاد و پیاده شد. چند دقیقه گذشت که دیدم با یه نایلون سفید برگشت و اون رو روی صندلی عقب گذاشت.
صدای زنگ آروم موبایلش که صدای پیانویی آروم و دلنواز بود به گوشم رسید. نگاهی به صفحهی موبایلش کرد و اخمهاش رو توی هم کشید.
- الو
سکوت کرد، صدای ناواضح زنی رو از اون طرف خط میشنیدم که تند تند و با صدای بلندی حرف میزد. بعد از چند لحظه احتشام با اخمهایی که هر لحظه غلیظتر میشد گفت: خیلی خب! کار دارم تا یکی دو ساعت دیگه میام.
زن چیزی گفت که احتشام فقط سری تکون داد و بدون حرف دیگهای تماس رو قطع کرد. موبایلش رو روی داشبود پرت کرد، زیر لب چیزی گفت که فقط کلمهی "عوضی" رو شنیدم.
به سمت آپارتمانش روند، ماشین رو جلوی در پارک کرد و نایلون سفید رو برداشت. هر دو پیاده شدیم و به داخل آپارتمان رفتیم.
پشت میز ناهارخوری دوازده نفرهی زیتونی رنگ نشستم. احتشام نایلون رو روی میز روبهروی من گذاشت و گفت: من باید برم.
به نایلون اشاره کرد و گفت: غذات رو بخور و استراحت کن.
نگاهم به جاشمعی روی میز بود که صدای به هم خوردن در آپارتمان رو شنیدم. به نایلون نگاه کردم و به طرف خودم کشیدمش. دو تا ظرف غذا به همراه دوغ توش بود. پس میخواسته با هم بخوریم!
ضعف داشتم و احساس گرسنگی میکردم؛ برای همین ظرف اول رو برداشتم و بازش کردم. چلوکباب بود، یعنی احتشام یادش بود که من چلوکباب دوست دارم؟ یا اتفاقی خریده بود؟
ناخواسته ظرف دوم رو هم باز کردم، چلو مرغ؛ این رو هم برای خودش گرفته بود!
کمی از چلوکباب رو خوردم و از روی صندلی بلند شدم. به اتاق خواب رفتم و لباسهام رو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم، عجیب دلم میخواست بخوابم. با دیدن شومینه، فرش ابریشمی و پتویی که دیشب احتشام بهم داده بود به اون سمت رفتم.
کوسن مبل رو دیشب زیر سرم گذاشته بودم، کوسن کمی دورتر افتاده بود برداشتم و روی فرش گذاشتم پتو رو روی تن خستهام انداختم و خوابیدم. الان فقط یه خواب میتونست کمی ذهنم رو آزاد کنه، یه خواب آروم و بیدغدغه!
***
تو یه بیابون بودم، راه میرفتم و به اطرافم نگاه میکردم. گلوم خشک شده و لبهام ترک برداشته بود، پاهام برهنه و لباس توی تنم پاره بود.
آب میخواستم؛ اما به هر طرف که نگاه میکردم فقط خشکی و بیابون رو میدیدم. پام رو روی بوتههای خار میگذاشتم و از دردش اشک به چشمم میاومد، فریاد میزدم؛ اما انگار صدا توی گلوم خفه شده بود. برای قطرهای آب التماس میکردم؛ ولی نه کسی بود نه چیزی... میخوردم زمین و به سختی بلند میشدم، حیرون و سرگشته بودم و ترس توی وجودم نشسته بود.
موهای مشکیم دو طرف صورتم رها شده بود و به اینطرف و اونطرف میرفت.
بالاخره چشمهام کسی رو دید، توی دوردستها ایستاده بود. به سمتش دویدم و صداش میکردم؛ اما صدام بیرون نمیاومد، فقط لبهام تکون میخورد و از لابهلای ترکهاش خون بیرون میاومد.
نزدیکش رسیده بودم؛ اما دیگه نای حرکت نداشتم و قدمهام رفته رفته کندتر میشد تا اینکه بالاخره با زانو روی زمین افتادم.
سایهای رو روی سرم حس کردم، سرم رو بالا آوردم و دیدمش. لباس سبز زیبایی به تن داشت و موهای موجدارش توی هوا تاب میخورد. چند لحظه نگاهم کرد و بعد دستش رو به سمتم گرفت. ترسیده بودم، بیاراده خودم رو روی زمین عقب کشیدم. لبخندی بهم زد که ترس از وجودم پر کشید. دوباره دستش رو به سمتم گرفت، اینبار دستم رو توی دستش گذاشتم و با کمک اون بلند شدم. وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیگه توی اون بیابون بیآب و علف نبودم، لبهام خشک نبود و دیگه آب نمیخواستم؛ اما اون نبود! نمیدونم کجا رفته بود! شاید بین درختها و بوتههای اطرافم پنهان شده بود.
romangram.com | @romangram_com