#قفل_پارت_126
- چرا چرت میگی؟
با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- چرت؟ آره آبروی من چرت بود! اصلا چه اهمیتی داشت که من رسوای عالم بشم و بقیه بهم مثل یه زن هـ ـرزه نگاه کنن؟! چه اهمیتی داشت که پدر من بهخاطر دختر بیآبروش، جلوی چشمم سکته کنه و بمیره...هان؟
همیشه با تو معنی میده
کنارت عشقو فهمیدم
ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و من سعی کردم کمی خودم رو آروم کنم؛ اما واقعا نمیتونستم، برام هضم این موضوع سخت بود.
با حرص گفت: مگه من میدونستم حاملهای؟
به سمتش برگشتم و گفتم: اگه میاومدی دادگاه میفهمیدی وکیل خانوادگیتون چه حرفهایی که بار من نکرد، من رو یه زن هـ ـرزه جلوه داد که برای پول هر کاری میکنه؛ با من کاری کرد که پدرم نتونست طاقت بیاره... آره اگه اومده بودی میفهمیدی که من دارم تقاص هــ ـوس تو رو پس میدم!
با فریاد گفت: طراوت!
- چیه؟ نگو که هــ ـوس نبود که باور نمیکنم، نه! باور نمیکنم... اما منِ احمق حتی نگفتم که من شوهر دارم، نگفتم که اون نامرد تو بودی. این موضوعات هیچ ربطی به مرگ المیرا نداشت؛ اما وکیلتون از طرف خانوادهی تو دستور گرفته بود که به هر نحوی من رو نابود کنه... که موفق هم شد!
من این احساس رو دوست دارم
واسه تو جونمو میدم
با اشکهایی که ناخواسته روی گونهام روان شده بود گفتم: هنوز صحنهای که پدرم با بهت از من میخواست تا بگم که حامله نیستم رو یادمه...
با احساس تلخی که به روحم چنگ زده بود گفتم: آبروی من اهمیتی نداشت؛ اما آبروی خواهر تو اهمیت داشت...
بغض مانع حرف زدنم شد. من داشتم زیر بار اتفاقات گذشته له میشدم. دنیا داشت از من هنوز تاوان میگرفت.
بعد از چند لحظه سکوت، احتشام با صدای خشداری گفت: تو حق نداری به احساس من شک کنی، من عاشقت بودم.
شیشهی ماشین رو پایین دادم، هوای خنک پاییزی به صورت گر گرفتهام برخورد کرد و حس خوبی بهم دست داد؛ اما احساس تلخی که تو وجودم بود قابل بیان نبود، حقیقت این بود که من واقعا به احساس احتشام شک داشتم، شک داشتم که اون عاشقم بوده باشه. مگه آدم برای عشقش هر کاری نمیکنه؟ پس چرا احتشام هیچ کاری برای زندگیمون نکرد؟
من توقع نداشتم بعد از اتفاقی که برای المیرا افتاد، به سراغم بیاد یا ازم حمایت کنه؛ چون خودم رو مقصر میدونستم، برای همین هم بود که با وجود اینکه میدونستم چه مجازاتی در انتظارمه ولی فرار نکردم؛ اما قبل از اون اتفاق هم احتشام هیچ کاری نکرد. وقتی خوب فکر میکنم میبینم انگار واقعا اون فقط جسم من رو میخواست که بهدست آورد؛ یعنی من حق نداشتم به حسش شک کنم؟ وقتی که اون برای من و وجودم هیچ ارزشی قائل نشده! من با همهی وجودم میخواستمش، برای همین هم حاضر شدم تن به کاری بدم که میدونستم اشتباهه؛ اما منِ احمق از کجا میدونستم که کار اشتباه ما اینقدر زندگی همه رو به هم میریزه؟
سر انگشتهاش رو روی بازوم حس کردم. دستم رو عقب کشیدم و با خشم گفتم: بهم دست نزن!
- باشه، آروم باش... بذار تو یه وقت مناسبتر در موردش حرف بزنیم.
romangram.com | @romangram_com