#قفل_پارت_125

تند‌تر میشه آتیشم

- شما می‌دونستید؟

قاطع گفت: نه!

مکثی کرد و ادامه داد: بعد از مرگش فهمیدیم.

- پس چرا تو دادگاه چیزی مطرح نشد؟ چرا کسی نگفت که المیرا...

بقیه‌ی جمله‌ام رو با عمیق‌تر شدن اخم احتشام قطع کردم.

چند لحظه بعد احتشام گفت: چون پدرم خواسته بود تا کسی چیزی نگه.

خیلی سریع گفتم: چرا؟

به سمتم برگشت و در حالی که به چشم‌هام که هنوز متعجب بود نگاه می‌کرد گفت: چون المیرا مجرد بود و مطرح کردن این موضوع باعث آبروریزی می‌شد!

تو باشی بال پروازم

منم تا بی‌نهایت با تو همراهم

نگاهم رو به روبه‌رو دوختم و سکوت کردم، حالا ذهنم آشفته‌تر از قبل بود، حس می‌کردم سرم داره منفجر میشه و از این‌که این حال رو داشتم از خودم متنفر بودم. پشت دست راستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم کنار دستم رو گاز گرفتم.

احتشام با صدای آهسته‌ای گفت: به چی فکر می‌کنی؟

به سمتش برگشتم و بهش زل زدم.

- به این‌که اگه من مرده بودم باز کسی حاضر بود برای حفظ آبروی من این کار رو انجام بده!

دوباره اخم روی پیشونیش نشست، واقعا جواب این سوال برام جالب بود. اصلا اهمیتی نداشت که پدر احتشام چه کار کرده که کسی حرفی از این موضوع نزده، مخصوصا وکیل خانوادگی‌شون که با وجود اعترافِ خود من، باز هم تو دادگاه می‌خواست همه‌ی جرم و جنایت‌های دنیا رو گردن من بندازه! قطعا با پول خیلی کارها می‌شد انجام داد.

بهم نزدیک‌تر از جونی

همیشگی شدیم با هم

- این چه حرفیه که می‌زنی؟

ناخوداگاه پوزخندی زدم و با کنایه گفتم: می‌دونم آبروی پولدار‌ها مهمه؛ اما اگه آبروی ما فقیر بیچاره‌ها بره مهم نیست!


romangram.com | @romangram_com