#قفل_پارت_124
- چی لازمه؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: لازمه که خسرو از من بترسه و دیگه دور و بر تو پیداش نشه!
تو هستی که من رو به راهم
نباشی همه چی اشتباهه
- اگه پیداش بشه ازش شکایت میکنی؟
با تحکم گفت: شک نکن.
در حالی که با انگشتهام بازی میکردم گفتم: اون برادر زنته!
- هر کی میخواد باشه، مهم نیست!
باید از این حرفش چه برداشتی میکردم؟ چرا داشت بهخاطر من این کار رو میکرد؟ قبل از اینکه فکرهای الکی به ذهنم خطور کنه گفتم: اون حرفی که خسرو زد...
مکثی کردم و با تردید ادامه دادم:
- ...حقیقته؟
همیشه با تو هر ثانیه
بیشتر عاشقت میشم
احتشام سکوت کرد، اون قدر سکوتش طولانی شد که فکر کردم نمیخواد چیزی بگه.
اما با صدای آرومی گفت: آره.
در حالی که لبهام رو به هم فشار میدادم و از تعجب چشمهام گرد شده بود گفتم: یعنی المیرا حامله...
با عصبانیت بین حرفم پرید و گفت: آره بوده!
اگر به جز احتشام هر کس دیگهای این حرف رو زده بود باور نمیکردم؛ اما اون اخم روی صورت احتشام و رگ متورم شدهی گردنش نشون میداد که داره حقیقت رو میگه.
دلم میخواست بپرسم "چطوری؟" اما از عکسالعمل احتشام میترسیدم؛ ولی نمیتونستم از سوال دیگهای که تو ذهنم نقش بسته بود بگذرم.
تو عشقت هر چی میسوزم
romangram.com | @romangram_com