#قفل_پارت_118

با چشم‌های سرخ شده و سر و وضعی بهم ریخته روبه‌روم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. از نگاه تلخش چیزی رو نمی‌تونستم بفهمم؛ اما خطر رو حس می‌کردم! پتو رو کامل کنار زدم، شالم رو که دور گردنم پیچیده بود باز کردم و روی سرم درست کردم. قدمی به سمتم برداشت که از جا بلند شدم و ایستادم. تنم به‌خاطر زیر بارون موندن شب قبل کمی داغ بود و حس می‌کردم گلوم کمی می‌سوزه؛ اما حرارت نگاه خسرو، سوزنده‌تر از هر چیزی بود.

قدم دیگه‌ای برداشت که بی‌اراده به سمت اتاق خواب دویدم؛ اما اون زودتر از من به خودش جنبید و جلوی در اتاق ایستاد.

دستم رو روی قلبم گذاشتم و قدمی ازش دور شدم. نگاهی به دور و اطرافم کردم، احتشام کجا بود؟

همون‌طور که خیره نگاهم می‌کرد، پوزخندی زد و با لحن ترسناک و خفه‌ای گفت: دنبال احتشام می‌گردی؟... بیرون رفت!

نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم؛ اما عجیب از خسروئی که روبه‌روم ایستاده بود و با چشم‌های به خون نشسته نگاهم می‌کرد، می‌ترسیدم.

قدمی به طرفم اومد که عقب رفتم. این‌طوری جلو اومدن و عقب رفتن رو تو فیلم‌ها دیده بودم؛ اما فکر نمی‌کردم یک روز هم برای خودم اتفاق بیفته!

- پس تو المیرای من رو کُشتی؟

گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و با چشم‌های گرد شده به جلو اومدن خسرو نگاه کردم، شاید اگر می‌تونستم به سمت در خونه برم کمی شانس می‌آوردم.

پشت پام با مبل برخورد کرد و مانع از عقب رفتنم شد. تو فاصله‌ی چند سانتی‌ام ایستاد و با غضب گفت:

- فکر نمی‌کردم به آرزوم برسم و قاتل المیرا رو ببینم!

چقدر ناشناخته و غریب بود، زمین تا آسمون با اون کسی که دیده بودم فرق می‌کرد، انگار خود واقعی خسرو همین بود، نه اون کسی که می‌گفت و می‌خندید.

لب باز کردم که حرفی بزنم؛ اما با تودهنی که بهم زد حرف توی دهنم ماسید.

با فریاد گفت: خفه شو آشغالِ بی‌همه‌چیز.

مزه‌ی خون توی دهنم پیچید و اشک توی چشمم نشست. سعی کردم از کنار دستش فرار کنم؛ اما موهام رو توی مشتش گرفت و درحالی که سرم رو به صورتش نزدیک می‌کرد غرید: می‌کشمت...

به سمت جلو هلم داد که روی عسلی کنار مبل پرت شدم. از درد جیغی کشیدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. با لگدی که به پهلوم زد نفسم گرفت و با صورت از روی عسلی به روی زمین افتادم. دلم می‌خواست از خودم دفاع کنم؛ اما گیج‌تر از اونی بودم که حرکتی کنم، میون مشت و لگد‌هاش فحش‌هایی می‌داد که قلبم رو به درد آورد. به معنای واقعی کلمه وحشی شده بود و انگار نه چیزی می‌دید و نه می‌شنید. به سمتم خم شد و یقه‌ی لباسم رو توی مشتش گرفت. با فریادی که از ته حلقش بیرون می‌اومد گفت: آخرین نفست رو خودم می‌گیرم.

با دستم به صورتش چنگ انداختم که با مشت توی بینی‌م کوبید. رهام کرد و من نقش زمین شدم. هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و از درد بینی به خودم پیچیدم.

صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم، فکر کردم که خسرو رفت؛ اما با صدای بهت زده‌ی احتشام درد یادم رفت.

- این‌جا چه خبره؟

دستم رو از روی صورتم برداشتم، کمی سرم رو بالا گرفتم و از لای چشم‌هام به احتشام که چند نایلون توی دستش بود نگاه کردم.

نایلون‌ها رو جلوی در رها کرد و جلوتر اومد، یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به خسرو که مثل ببر زخمی نگاهش می‌کرد.


romangram.com | @romangram_com