#قفل_پارت_117

جلو‌تر رفتم و پشت پنجره‌ی بزرگ خونه که به تراس وصل می‌شد ایستادم، از این‌جا انگار همه‌ی شهر زیر پاهات بود.

- برو لباس‌های خیست رو عوض کن.

به احتشام که به در اول اشاره می‌کرد نگاه کردم، خودش به سمت شومینه رفت و روشنش کرد تا خونه گرم بشه. به سمت اتاق رفتم و در اتاق رو باز کردم.

اتاق بزرگی که سمت چپش پنجره‌ی بزرگ به اندازه دیوار اون قسمت قرار داشت که با پرده‌های حریر سفید پوشیده شده بود.

کوله‌پشتیم رو روی تخت‌ خواب دو نفره‌ی ساده که با روتختی سفید پوشیده شده بود گذاشتم، دعا کردم که لباس‌های توش خیس نشده باشه!

بافت مشکی و ساپوت ضخیم خاکستری پوشیدم، موهام رو با حوله خشک کردم و شالی از توی کوله‌پشتی بیرون آوردم و روی موهای نم‌دارم انداختم.

از اتاق بیرون رفتم که احتشام با دو لیوان نسکافه به سمتم اومد. لیوان‌ها رو دستم داد و گفت: کنار شومینه بشین تا من لباس‌هام رو عوض کنم بیام.

سرم رو تکون دادم و به سمت شومینه رفتم. کنارش نشستم و لیوان‌ها رو روی زمین گذاشتم. دست‌هام رو به سمت شعله‌های آتش گرفتم تا کمی گرم بشم، انگار سرما با تک تک سلول‌هام عجین* شده بود.

نگاهم به شعله‌های رقصان آتش بود که چیزی رو روی شونه‌ام حس کردم، سرم رو بالا آوردم و به احتشام که پتویی رو روی دوشم می‌انداخت نگاه کردم.

با حالت خاصی گفت: هنوز یادمه که سرمایی هستی.

لب‌هام رو بهم فشار دادم و پتو رو دور تن لرزونم پیچیدم. باید خوشحال می‌بودم که احتشام هنوز عادات من رو یادش بود؟

لیوان نسکافه‌اش رو برداشت و روبه‌روی من روی قالی ابریشم نشست.

من هم لیوان نسکافه‌ام رو برداشتم، کمی عطر نسکافه رو به ریه‌هام کشیدم و بعد کمی ازش رو نوشیدم. طعم فوق العاده‌ای داشت!

- چرا من رو آوردی این‌جا؟

به صورتش نگاه کردم که به لیوان نسکافه زل زده بود، کمی از نسکافه‌اش رو خورد و گفت: نمی‌تونم بذارم آواره‌ی خیابون‌ها باشی.

آروم زمزمه کردم: آواره! آوارگی من مختص دیروز و امروز نیست، مدت‌هاست که آواره‌ام!

به آتش چشم دوختم و فکر کردم چقدر خوبه که آتش بدون منت گرما می‌بخشه، براش گـ ـناه‌کار و بی‌گـ ـناه اهمیت نداره و ذات خودش رو نشون میده. کاش ما آدم‌ها هم می‌تونستیم مثل آتش باشیم. گاهی باید چشم‌ها رو بست و خوبی کرد؛ بی‌منت، بی‌دلیل.

*عجین: سرشته شده

***

گردن خشک شده‌ام رو تکون دادم و پتو رو روی سرم کشیدم، سعی کردم دوباره بخوابم که با صدای باز و بسته شدن در، ذهنم هوشیار شد. خیلی سریع به یاد آوردم که کجا هستم، پتو رو کنار زدم و نشستم. با دیدن کسی که توی چند قدمی‌ام ایستاده بود ناخودآگاه ترسی به جونم ریخته شد.


romangram.com | @romangram_com