#قفل_پارت_116
- باید برم.
سری تکون داد و گفت: مراقب باش!
تماس قطع شد و اون دوباره به پشت میزش برگشت، شروع به بررسی چند پروندهی دیگهای که در دست داشت کرد.
***
دست سردم رو توی دستش گرفت و گفت:
- بیا بریم.
نگاهش کردم و گفتم:
- کجا؟
- یه جایی که هر دومون آروم بگیریم.
اخمی کردم، منظورش چی بود؟! سکوتم رو که دید به سمتم برگشت و با حالت غریبی گفت:
- نگران نباش اگه میخواستم کاری کنم تا الان که تو خونهام بودی و فکر میکردی شوهرتم، میکردم!
اخمم غلیظتر شد؛ اما نمیدونم چرا احتشام لبخند زد!
دستم رو کشید و گفت: خودت که سرما میخوری هیچ، من هم حتما سرما میخورم.
به سمت ماشینش رفت و در رو برام باز کرد. تقریبا به داخل ماشین هلم داد و در رو بست. خودش هم سوار شد و راه افتاد. چرا داشتم همراهش میرفتم؟ چرا کوتاه اومدم؟ اصلا چرا احتشام خندید؟
گاهی اوقات آدمها برای بعضی از کارهاشون هیچ دلیل منظقی ندارن؛ مثل من که نمیدونستم چرا باز دارم احتشام رو همراهی میکنم در صورتی که میدونستم هیچ نسبتی با هم نداریم!
کلید دیوارکوبها رو زد، فضای خونه با نور ملایم روشن شد.
- اینجا خونهی کیه؟
در حالی که کفشش رو از پاش بیرون میآورد گفت: خونهی من.
ابروم رو بالا دادم و سکوت کردم. کفشم رو بیرون آوردم و به دنبال احتشام جلو رفتم.
سالن بزرگی روبهرومون قرار داشت که سمت چپش آشپزخونهی اپن بود و سمت راستش دو تا در قرار داشت که فکر کنم اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود.
romangram.com | @romangram_com