#قفل_پارت_115
قلبش زیر دستم محکم میکوبید، جوری که فکر میکردم الان قفسهی سینهاش رو میشکافه و بیرون میافته.
- اینطوری میخوای بدهیت رو پس بگیری؟
موهای مشکیش خیس شده و به پیشونیش چسبیده بود، آب از تیغهی بینیش به روی لبهاش میریخت و تا چونهاش ادامه پیدا میکرد. کف دستهاش که پشت کمرم بود، داغ داغ بود و مثل کورهی آتش میسوخت.
- اگه تو بخوای؛ میشه که گـ ـناه نباشه!
با "نه" قاطع من، تکونی خورد؛ ولی ازم جدا نشد. کف دستهاش رو محکمتر به روی کمرم فشار داد، انگار که میخواست رد دستهاش تا ابد روی کمرم بمونه!
سرش رو نزدیک صورتم آورد، نفسهای گرمش به روی صورت سرما زدهام پخش میشد و پاهام رو سست میکرد. چرا داشت این کار رو میکرد؟ نمیدونست که دارم عذاب میکشم؟ نمیدونست که من سالهاست محبت ندیدم؟ نمیدونست که آغوش گرمی نبوده تا توش آروم بگیرم؟ چرا؟
***
دانای کل
از پشت میز بلند شد و با موبایلش شمارهای رو گرفت. کنار پنجره ایستاد و به بارش بارون پاییزی نگاه کرد.
بعد از دومین بوق صدای توی گوشی پیچید:
- چی شد؟
- با شوهر سابقش فرستادمش رفت.
صدای نفسهای پر حرص طاها رو شنید، سکوت کرد تا طاها آروم بگیره.
- مراقبشه؟
انگشتهاش رو روی شیشه کشید و گفت: آره
مکثی کرد و با تردید ادامه داد: به نظر هنوز هم دوستش داره!
طاها عصبی و با صدای بلندی گفت: غلط کرده، این ماجرا که تموم بشه میبرمش یه جایی که رنگش رو دیگه نبینه.
برای آروم و منحرف کردن ذهن طاها گفت: تو چیکار کردی؟
طاها نفس پر حرصی کشید و آروم گفت: همه چی حله.
- خوبه، باید منتظر بمونیم.
romangram.com | @romangram_com