#قفل_پارت_114

- تو راه مدرسه چند بار نزدیک بود بخورم زمین، همه‌اش سرگیجه داشتم و حالت تهوع امونم رو بریده بود.

از گوشه‌ی چشم، احتشام رو دیدم که ساکت به حرف‌هام گوش می‌کرد، رگ گردنش متورم شده بود و رگ‌های خونی توی چشمش داشت بیشتر می‌شد.

- تو راه مدرسه از داروخونه یه بیبی تست گرفتم و بعد به مدرسه رفتم. قبل از رفتن به کلاس، تو سرویس بهداشتی تست کردم.

چقدر اون روز دردناک بود، انگار دوباره داشت لحظه به لحظه‌ی اون روز تکرار می‌شد و من داشتم جون می‌دادم.

- وقتی...

اشک روی گونه‌ام ریخت و بی‌صدا صورتم خیس شد. ادامه دادم:

- وقتی دیدم جواب تست مثبته...

صدای هق هقم توی فضای ساکت ماشین و صدای بارش بارون پیچید. یکی قلبم رو توی مشتش فشار می‌داد و نفسم رو می‌گرفت.

رو به احتشام کردم و بین هق هق‌هام نالیدم:

- احتشام نمی‌دونی چه حالی شدم، نمی‌تونی درک کنی که مُردم و زنده شدم؛ نمی‌تونی بفهمی که متلاشی شدم.

دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم و اجازه دادم ابر توی چشم‌هام بباره شاید کمی قلبم آروم بگیره، چیزی که محال به نظر می‌رسید.

نمی‌دونم چقدر گذشت و من چقدر گریه کردم، اشک‌هام تموم شده بود؛ ولی قلبم آروم نگرفته بود.

احتشام به بیرون نگاه می‌کرد و دستش رو دور فرمون مشت کرده بود، به خاطر فشاری که به دستش وارد می‌کرد سر انگشت‌هاش سفید شده بود.

نفسی گرفتم، کوله پشتی‌م رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم. با صدای باز شدن در ماشین، احتشام به من نگاه کرد. در ماشین رو به هم کوبیدم و آروم شروع به راه رفتن کردم، بارون به سر و صورتم می‌کوبید و لرزش تنم رو بیشتر می‌کرد.

صدای قدم‌هایی رو از پشت سرم شنیدم و بعد توی آغوش گرمی فرو رفتم. از پشت دست‌هاش رو به‌ دور شکمم پیچید و من رو به سمت خودش کشید. بوی عطر ملایمش چه دلنواز بود؛ اما این آغوش متعلق به من نبود!

چونه‌اش رو روی سرم گذاشت. چشم‌هام رو بستم، قلبم وحشیانه خودش رو به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. می‌تونستم صدای قلب احتشام رو هم بشنوم که تند و با صدا می‌تپید!

دست‌هام رو روی دست احتشام گذاشتم تا از هم بازشون کنم و از آغوشش بیرون بیام، دست‌هاش رو محکم‌تر کرد و این اجازه رو بهم نداد. گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم و تو آغوشش چرخیدم، چونه‌اش رو از روی سرم برداشت و توی چشم‌هام نگاه کرد، چهره‌ی آشفته‌اش، قلبم رو به درد آورد.

دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم تا به عقب هلش بدم؛ اما ممانعت کرد و من رو به خودش نزدیک‌تر کرد.

با صدای خفه‌ای که بر خلاف میلم بود، گفتم: نذار این گـ ـناه هم، به گـ ـناه‌هامون اضافه بشه!

چند لحظه همه‌ی اجزای صورتم رو دقیق نگاه کرد و بعد زمزمه‌وار گفت: تو آرامشم رو به من بدهکاری!


romangram.com | @romangram_com