#قشاع_پارت_7

(نه بدون شما که هرگز،اصن تا سر کوچه هم نمیرن..خانوم برو بشین یه کار مفیدی بکن یه بافتنی ای چیزی بدوز میخوای بیفتی پای این بدبختا هی وراجی کنی بری رو اعصابشون!؟والااا بوخودا)
امیرعباس-مگه داریم میریم پیک نیک زن عمو؟!نه بابا شماها چرا..با اجازه... «کتونی های سفیدمو برداشتم و گذاشتم جلوی در..وای دوباره بند!چطوری این بند ها رو ببندم؟!اصلا به این شکم عادت نکردم خیلی هم می ترسم وقتی خمیده میشم.. اومدم بشینم روی پله که هنوز نشنسته بودم امیرعباس گفت» نشین رو پله ی سرد،کثیفته،از صبح صدها مهمان داشتیم با کفش های گلی اومدن و رفتن..پاشـو..
-میخوام کتونیمُ بپوشم تا نشینم نمی تونم شکمم نمیگذاره خم شم
امیرعباس عاصی شده گفت:
امیرعباس-پاشو من پات می کنم
-الأن دو دقیقه ای پام می کنم بعد خودمو می تکونم
چند ثانیه گذاشت و انگار کتونی هام برای یه جفت پا نبودن یا شاید من کند شده بودم که امیرعباس آرنجمو گرفت و گفت:
امیرعباس-پاشو سرما رفت توی تنت چقدر سر به هوائی بچه!
چُنباتمه زدم و گفتم:
-آقا امیرعباس بده من تو رو خدا این کارا رو نکن
امیرعباس با دل سنگی گفت:

romangram.com | @romangram_com