#قشاع_پارت_61

امیرعباس-تو چیکار کردی که امیرحسام دنیاش رو به آخرتش فروخت؟! (خداوکیلی متوجه شدین؟!دنیا و آخرت رو جابجا کردم،راستشو بگین اصلا متوجه نشدین،شدین؟!حالا فکر کنین متن کنفرانس رفیقمو یه خط درمیون اینجوری تغییر داده باشم!عجب کنفرانس باحالی شدا:D)
با حرص و چشمای غرق در حلقه ی اشک و چونه ی لرزون گفتم:
-ه*ر*ز*ه اون کسیِ که سر کوچه می ایسته و برای هر هزارتومنی تن میده،من سر سفره ی مادر پدرم بزرگ شدم..اولاد پیغمبر،پسر استاد شریعتی بزرگ و محترم،آقای مهندس،پسر ارشد خونواده...
خواستم رومو برگردونم که گرفتتم و بدون اینکه لحنش عوض بشه گفت:
امیرعباس-تو از امیرحسام حامله ای
با حرص گفتم:
-وقتی یه دختر رو بگیرند زیر بار ه*و*س حامله میشه،توی خارجتون اینا رو نخوندی آقا امیرعباس؟!
امیرعباس-به من کنایه نز،درست حرف بزن ببینم..
با حرص بیشتر و بغض گفتم:
-باشه من ساکت میشم تو اهانت هات رو بکن،من از راه بدرش کردم من سر مسیر دانشگاهش سبز شدم و گفتم:امیرحسام این وقت شب داری تنها میری خونه؟مگه تو برادر نداری که تو این موقع شب تو دل شهر بی در و پیکر یکه و تنهائی؟!بیا سوار شو برسونمت..بعد اونم چون از بدو تولد منو دیده بود گفت:اگه به این اعتماد نکنم به کی اعتماد کنم!درسته از خون و رگ هم نیستیم ولی نون و نمک خورده ایم که کم از یک خون بودن نیست..اومد جلو نشست،من هیز نگاهش کردم اون لرزید..من سوال می کردم و اون با ترس جواب می داد و می پرسید حالم خوبه؟!چیزی نخوردم؟!چیزی مصرف نکردم؟!اون گریه کرد و گفت:کجا میریم؟!مسیر خونمون اینوره و من گفتم:دارم میانبر می زنم..اون التماس می کرد که ترسیده و پیاده ش کنم،من دستشو گرفتم و ب*و*سیدم و گفتم:فقط میخوایم یکم شیطونی کنیم...!
نفس امیرعباس گرفته بود،اشک اجازه نمی داد حف بزنم ولی می گفتم..با تموم هق هق هام حرفامو می زدم و امیرعباس هر لحظه چشماش قرمزتر و صورتش کبود تر می شد...

romangram.com | @romangram_com