#قشاع_پارت_58

امیرعباس-نگران نباش عمو..هانی عموئی خداحافظ.
هانی دست تکون داد و بعد برگشت و از پشت بابا در حالی که تو ب*غ*لش بود با من با یه حالت غمگین و لب و لوچه ی آویزون بای بای کرد و برام ب*و*س فرستاد و منم لبخندی بهش زدم..
بابا برگشت نگاهم کرد و ملتمسانه و با بغض نگاهش کردم،حس کردم با نگاهم صد بار کشتمش!لبخندی پر از غم و داغی و غصه بهم زد و گفت:
بابا مهراد-مراقب خودت باش،خدانگهدار.
مامان سرمو ب*و*سید و دنبال بابا راه افتاد،هنوزم مثل یه دختر بیست و چند ساله بود!با وجود چهل و یکی دو سالی که داشت چقدر اون پالتوی بادمجونی به قامت لاغر و بلندش می اومد!به ویژه وقتی موهای عسلیش دورش ریخته بود،چقدر جذاب و لوند می شد،بیخود نبود که بابا نتونست ازش دل بکنه و شب عروسیش با هم فرار کردن...خیلی باید سخت باشه که عروست شب عروسی چند دقیقه به عقد مونده غیب بشه بعد از ساعت ها با برادرت پیداش کنی در حال که با برادرت عقد کرده!این نهایتِ بی معرفتیِ،نهایت ستم ولی عمو داریوش این عشق رو با بزرگواری بخشید چون مامان رو خوشحال می دید..مامان می گفت «عمو داریوشتون خیلی عاشقم بود اونقدر که وقتی سردی و بی محلی های منو می دید به پام گریه می کرد،تا محلش بذارم ولی من دل به مهراد باخته بودم نمی تونستم داریوش رو ببینم اصلا!دوستش نداشتم برعکس چون می دیدم جای مهراد رو گرفته و جای اون نزدیکمه،منو لمس می کنه،نگام می کنه ازش بیزار بودم..!من عاشق مهراد بودم عاشق اون چشمای سبز عسلیش،اون هیبتی که توی چهره اش بود،اون لحن صحبت کردنش،معرفتی که داریوش روش قسم می خورد که حاضر بود به خاطر من این معرفتشو بکشه،مهراد جوون تر از داریوش بود،من نمی تونستم کنارش بذارم و با داریوش زندگی کنم،هر چی به فرار فکر می کردم دلم آروم تر می شد به خاطرش حاضر بودم هر سختی ای رو تحمل کنم اون شب که رسید با مهراد نقشه ی فرار کشیدیم و از آرایشگاه فرار کردم..عمو رسولت کمکمون کرد اون موقع هم دوست صمیمی بابات بود مگه می شد بهزاد تصمیمی بگیره و رسول حمایتش نکنه؟!چه غلط چه درست پای رفاقت هم بودند...وقتی داریوش منو کنار مهراد توی اون مسافرخونه پیدا کرد با سند عقدمون دیدم که کمرش شکست،خرد شد..ولی خیلی مرد بود که بعد تنها یه سیلی که به صورت مهراد زد و چند روزی که توی ویلاش تنها موند و بعدش مهراد برای دست ب*و*سیش رفت بالأخره مهراد رو بخشید و گفت:
چون حنانه رو هرگز اونقدر خوشحال ندیده بودم می بخشمت ولی یادت باشه که تو دلمو شکوندی مهراد..خیلی طول میکشه که دلم ترمیم بشه...»
امیرعباس-هونیا با توأم!!حواست کجاست؟!بیا برات آناناس باز کردم،بذار یکم سرتو بلند کنم که نپره تو گلوت..«به امیرعباس نگاه کردم که گفت» رفتم فرم رو پر کنم آقام زنگ زده بود می خواست باهات حرف بزنه گفتم الان تو اتاق نیستم گفت بعدا زنگ می زنه،آخه کلاس داشت خیلی نگرانت بود..«امیرعباس مقابلم نشست و گفت» سردت نیست؟میخوای ژاکتتو بدم بپوشی؟این آستیناتو بیار پائین..«خودش آوردشون پائین و گفت» بیا،مواظب باش نپره تو گلوت..«یه تیکه از اناناسو به چنگال زد و مقابل دهنم گرفت و بهش نگاه کردم،نگام کرد و گفت» چیه؟بخور دیگه..ناهار که نخوردی..صبحونه که نخوردی..دیشب هم که شام نخوردی..این شیوه ای که تو پیش گرفتی به ترکستان میرسی ها..!
-عمو رسول مامانتُ بیشتر دوست داره یا زن عمو پروانه رو؟!
امیرعباس عاصی شده گفت:
امیرعباس-الأن این چه سوالیه که به ذهنت رسیده؟!
-جوابمو بده منو نپیچون

romangram.com | @romangram_com