#قشاع_پارت_50
-من تا فردا صبح نرم فرار می کنم! (مگه نگارِ دالیت هستی که از رو نرده ها بپری و الفرار؟!تا آسانسور بتونی بری جایزه داری)
امیرعباس هم سری تکون داد و گفت:
امیرعباس-باشــه!اگر می تونی از زیر چشمای من فرار کنی، فرار کن!
پرستار برگشت امیرعباسُ نگاه کرد و گفت:
پرستار-بعد بگید چرا حالش به هم می خوره،خب حرصش می دید دیگه!
امیرعباس-من که حرفی نزدم گفتم «نمی تونه فرار کنه»
-من می خوام برم خونه امون
امیرعباس-باز شروع شد..
مامان-من میام پیشت..
بابا مهراد-شما جائی نمی رید حنانه خانم؛هونیا هم میره خونه ی شوهرش..
با بغض و التماس بابا رو نگاه کردم و اشک هام از گوشه ی چشمم سُر خورد و از روی استخون بینیم به روی بالشتم چکید،بابا مهراد با چشمای پر از غم و غصه نگام می کرد..می دونستم داره داغون میشه..می دونستم از خداش بود که منُ برگردونه خونه پس چرا این کارُ نمی کرد؟!داره غصه ی من تو چشماش موج می زنه ولی دست بردار عقایدش نیست...عرشیا با صدای گرفته گفت:
romangram.com | @romangram_com