#قشاع_پارت_46

بابا مهراد-میخوای باز حالت بد بشه؟!یادت رفته انگار فقط خودت نیستی ها یه بچه ای توی شکمتِ که صد تا صاحاب داره...
-مادرش به این بزرگی صاحب نداره چه برسه به اون که هنوز به دنیا نیومده،یه صاحب داشت اونم خدا نذاشت جوهر امضاهای دفتر عقدمون خشک بشه...
بابا مهراد-قبلا درموردش با هم صحبت کردیم..
-کاش می دونستم چی باعث شه که ازم دل بکنی شاید اینطوری راحت تر می تونستم قبول کنم که بابام شده یه اسم
بابا مهراد با عصبانیت ولی با صدای آروم گفت:
بابا مهراد-اَه..هونیا،نَبُر ندوز برای خودت..هنوزم گل بچه هام توئی چرا نمی فهمی که نمیشه برگردی..؟!تو بچه ی امیرحسام تو شکمته،وقتی بری خونه ی یه مردی و بیوه اش بشی نمی تونی برگردی خونه ی پدرت،تو بچه نیستی سنت ها رو که خودت حفظی!
با تردید به بابا نگاه کردم و بعد به زن عمو پروانه که سرش به زیر بود،اونم بیوه ی همین خونواده بود..به مامان نگاه کردم لبهاشو روی هم گذاشته بود که صدای اشک ریختن هاش درنیاد..لپش مثل خودم سوراخ می شد،موهای عسلیشُ کنار زد و سر بلند کرد و به من نگاه کرد،به حلقه ای که تو دستش بود چشم دوختم..همه با واقفی به این سنت زن مردای این خاندان میشن؟!حتی مامان که شب عروسیش با برادرشوهرش که بابا مهراد بوده فرار می کنه؟!با اینکه می دونسته اگر خدای نکرده بلائی سر بابام بیاد بازم می بایستی طبق سنت های این شهر،این نژاد زنِ عمو داریوش بشه...اگر هدی برگشته چون طلاق گرفته،چون عرشیا زنده است (البته هنـــوز!چون اینجوری که داستان میره جلو بعید نیست این بدبختُ هم آبجی نیلوفر بزنه بکشه) چون هدی بیوه نشده..تازه عرشیا هم برادر نداره..برای همین من ناخودآگاه زن امیرحسین محسوب می شدم چون حسام مرد و بچه اش هم تو شکم من بود.. و حالا نه..نه من حول یه محور نمی گردم،بخت من به پسرای این خونواده نمی افته..من زیر دست پسر سوم نمیرم..امیرعباس از من ده دوازده سال بزرگتره..اون نگاهش به این قضیه متفاوتِ..من خوب می دونم که اون غرب دیده ست و پایبند به این سنت نیست..آروم باش هونیا،تو فقط زن برادرِ مرده ی امیرعباسی نه بیشتر،امیرعباس به تو به چشم هونیا کوچولو نگاه می کنه مگه ندیدی مثل قدیم مراقبته؟!این محال ممکنِ که امیرعباس قبول کنه..چشمم به کاپشن چرم مشکیش افتاد که یه برند معروف ایتالیایی روش مارک شده بود(من که پسرم فکرم رفت سمت برندهای فراری و لامبورگینی!شما رو نمی دونم)؛کاپشنشو خیلی مرتب تا کرده بود روی دسته ی مبل گذاشته بود..با تردید به زن عمو پروانه نگاه کردم.. "کیمیا" از عمو رسولِ؟!زن عمو پروانه زن برادری شده بود که زن داشت،چطور تونست؟!چون خودشم از این خاندانِ..از این قوم و نژادِ برای همین خیلی آسون با قضیه کنار اومد؟!عرشیا با اینکه اون موقع یه نوجوون بوده اونم با قضیه کنار اومده بود..صدای جر و بحث آروم از پشت در می اومد...
-هونیا حالش بد شده از حال رفته شما دو تا رفتید تو حیاط دارید دعوا می کنید؟!معلومه چتونِ؟!ما هم منتظریم تا دکتر بیاد،خجالت بکشید مثل آدم یا برید زندگیتونُ بکنید یا مثل آدم برید پی زندگی خودتون،همه رو عاصی کردید یه کم به خودتون بیاید زندگی خاله بازی نیست که دیروز پیمان می بندید و امروز سر مسئله ای که نه ربطی به تو داره نه به تو میرید طلاق می گیرید،از نظر من که طلاق تو رجوع شده است اینطور که شما هر روز همدیگه رو می بینید بعد طلاق هم حتما هر روز سر راه هم بودید هان؟آدم شو عرشیا آدم شو..بیا هانی،عموئی بیا بریم..اِم..خانم..خانم پرستار یه لحظه تشریف میارید..؟خسته نباشید،مریض من که دیشب بخاطر خونریزی آوردم حامله ست..
پرستار-خب چی شده؟!
امیرعباس-ویارش تمومی نداره اونقدر عق زده و بالا آورده از حال رفت..یه تُکِ پا بیایید فشاشو بگیرید..من می ترسم حالش دوباره مثل دیشب بشه...
پرستار-مگه صبح دکتر میومد؟

romangram.com | @romangram_com