#قشاع_پارت_45

-نه داداشی..آبجیت مونده..مونده مرگ عزیزاشو ببینه..
امیرعباس فوری با حرص گفت:
امیرعباس-لا اله الا ا...
لبهامو روی هم فشردم تا بغضمو قورت بدم..نگاهم فقط به امیرعباس بود،با اون چشمائی که بیشتر از زبونش حرف می زد و نعره سرت می زد و انگار تکلیفت روشن می شد که باید چیکار کنی اجازه داری حرفی بزنی،می تونی گریه کنی،می تونی خواهشی که تو سینه اتِ از بقیه بکنی یا نه...
زن عمو پروانه-این دو تا کجا رفتن؟!
امیرعباس اومد سِرُممو جمع کرد و هانی یکم خیره شد بهش و گفت:
هانی-آبجی؟عمو امیرحسین کو؟
مامان-هانی!ذلیل نشی..حرف نزن..
با چونه ی لرزون به امیرعباس نگاه کردم و امیرعباس رو به هانی گفت:
امیرعباس-بیا بریم عمو عرشیا رو پیدا کنیم و منم برات توضیح بدم که عمو امیرحسین کجا رفته...
هانی تو ب*غ*ل امیرعباس رفت و امیرعباس بردش بیرون و بابا گفت:

romangram.com | @romangram_com