#قشاع_پارت_41
-منو ببر پیش خوت تا قوی باشم بابا..
بابا با غمی عظیم گفت:
بابا مهراد-نمیشه هونیا..بهت قبلا هم گفتم..
با گریه نگاهش کردم و گفتم:
-پس چرا هدی جا داره توی اون خونه من جائی ندارم!؟
بابا مهراد-مسئله ی هدی با تو فرق داره باباجان
دلم می خواست می گفتم « چون اون طلاق گرفته و من به خاطر قربانی شدن مجبور شدم ازدواج کنم و حالا بیوه زنم؟چون حامله ام و در اصل بچه ام نامشروعِ؟چون تقاص گ*ن*ا*ه برادرمُ من پس دادم تا به خاطر من گ*ن*ا*ه بدتر رو مرتکب یشه؟من که داشتم زندگیمو می کردم،مهران دودمان هر دومونو به باد داد..چرا با من سر ناسازگاری گذاشتید؟!من چه تقصیری دارم؟!تقصیرم اینه که از سر ناچاری پا تو خونه ی قاتل آرزوهام گذاشتم،پا تو خونه ای که اگر بدونند من خواهر قاتل بچه اشونم خون به پا می کنند.. » نگاهم به امیرعباس افتاد،روی مبل نشسته بود و غرق فکر بود..اون می دونه پس چرا ناروائی نمی کنه؟چرا خون به پا نمی کنه؟!چرا دیشب حالم بد شد رنگش پرید و منو رسید بیمارستان؟!شاید چون نمی تونه باور کنه!تموم طول جریانُ خارج از کشور بود و جریانُ از نزدیک ندیده،امیرحسین هم اینطوری بود..امیرحسین وای چقدر دلم می خواد اینجا بودی تا بازم وقتی دلم هوای بابامو می کرد می گفتی « قول میدم باز همون بابا مهراد بشه فقط یه کم فرصت می خواد » خودش از درون داغون بود که خواهر قاتل برادرشو به همسری گرفته اونم نه چون عاشقم بوده نه چون دلش برام سوخته از سر مردونگی و معرفت..قربون معرفتت پسر،تو اولاد پیغمبر بودی واقعا!دلم برات تنگ شده سه ماه کنارم بود ولی انگار سی سال بود..چقدر این پسر بزرگوار بود،مرد بود،آقا بود... آقا بودن کم نیست،نجابت خاصی داشت به مهران گفته بود « خیال نکن به خاطر رفاقت زیر بال و پر خواهر معصومتُ می گیرم،خیال نکن به خاطر نون و نمکِ،به خاطر دلسوزی و ترحمِ..به خاطر یک چیزِ اونم اینکه برادر من جواب اشتباه تو رو با اشتباه داده،چون حسام همیشه قدم اولُ خطا بر می داشت و به عقب بر می گشت و می دید چه ها که نکرده و بعد فکر می کرد...هونیا بی گ*ن*ا*هه پس من گ*ن*ا*هشو می خرم تا عذاب برادرم کم بشه ولی مهران تو دیگه رفیقم نیستی،دیگه داداشم نیستی،تو دو بار کمر منو شکوندی دیگه نمی تونم ببخشمت و لحظه ای نیست که ببینمت و لعنتت نکنم چون غم برادر سنگین تر از این حرفاست و داغون شدن تک خواهرم هم سبک تر از مرگ برادرم نیست... »
-مـهران!
همه ی نگاه ها به طرفم برگشت..اشک از چشمام فرو ریخت،چرا اینکارو کرد؟!حسام خطاشو درست می کرد من از زندگیم می گذشتم ولی اون نباید به خاطر من دعوا می کرد و قاتل غیر عمد می شد..هدی دستمو گرفت و نگران گفت:
هدی-آبجی..هونیــاجان..؟!
امیرعباس عاصی شده گفت:
romangram.com | @romangram_com