#قشاع_پارت_40

به عرشیا نگاه کردم و گفتم:
-بابام چی؟
عرشیا به هدی و هدی به عرشیا نگاه کرد و به هدی گفتم:
-بابا نمی دونه؟
هدی-بابا آخه امروز بابا اصلا...
-هونیـا!
صدای خودش بود روحم به طرفش پرواز کرد..با صدای لرزون و بغض آلود و دلخور گفتم:
-بابا مهراد!؟
بابا قدمش تند شد به طرف من،یهو شد همون بابای مهربون خودم..اومد منو تو آ*غ*و*شش گرفت و صورتمو شونه امو ب*و*سید و بوئید،انگار تو آ*غ*و*شش گم شدم،گمائی که آ*غ*و*ش هیچ کس نداشت و فقط آ*غ*و*ش بابام داشت،عشثی که کسی جز اون نمی تونست بهم بده،قلبم داشت آروم می گرفت،انگار حال خودمو بچه ام با هر صدم ثانیه ای که می گذشت بهتر و بهتر می شد..نوازشم می کرد و من حس می کردم تموم غصه هام داره سر فرود می کشه و عشق پدرم بهم قد علم می کنه..صورتمو به احاطه ی دستاش درآورد و بهم چشم دوخت،چشماش هم رنگ چشمای هدی بودند به همون درشتی به همون زیبائی،موهای جو گندمیش که جای موهای یه دست قهوه ایشُ از شش هفت ماه قبل گرفته بودن،اون صورت دوست داشتنی و سبیل هائی که بهش یه ابهت و مهربونی خاصی می داد،قیافه اشُ دوست داشتنی می کرد...
بابا مهراد-قوی باش هونیای من
با همون حال پریشون گفتم:

romangram.com | @romangram_com