#قشاع_پارت_39
عرشیا اومد داخل..کلی کمپوت و آبمیوه و ... خیده بود،با خنده گفت:
عرشیا-ببین چقدر خرج کردم!!؟
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-وظیفته!(بیا زبونم در آر برا بدبخت!)
عرشیا-چشمتو بگیره
-هونیــا!!!الهی بمیرم برات... «هدی بود،خدایا نگاش کن روز به روز بدتر از من داره شور میره،موهای عنابیش که عین موهای گربه صاف بود از زیر شال مشکیش و چادری که معلوم نبود اصلا چه مدلی گرفته که از مانتوش کوتاه تر شده با اون رنگ و روی پریده و چشمای درشت که خطوطی از رنگ عسلی ای که دور قرنیه اش با ظرافتی خاص رنگ سبز یشمی نقش بسته بود و خط های سبزشدرون رنگ عسلی خودنمائی می کرد،با وجود این همه ی زیبائی دودو می زد!بینیشُ تیغه کشیده بود،گونه هاش برجسته تر شده بود..سلامی به جمع کرد و نیم نگاهی به عرشیا انداخت که انگار نفسش تو سینه اش جا مونده بود..حسرت نهفته رو توی چشماش می شد خوند،هنوزم مثل روزای اول عاشقیش نگاهش می کرد،دلم براش می سوخت چقدر دیشب باهاش بد حرف زدم!هدی ب*غ*لم کرد و گفت» الأن حالت خوبه؟چه بلائی سرت اومده؟!دیروز داشتیم می رفتیم خوب بودی که!!زن عمو پروانه-از شدت استرس و ضعیفی بوده،جفتشون آسیب دیده بودن..
هدی-حال خودت چطوره؟
-خوبم،بابا مامان کجان؟!
هدی-مامان پائین هانی رو گرفته من برم پائین هانی رو بگیرم مامان بیاد بالا،داشت گریه می کرد پیش من نمی موند..
-کی به شما خبر داد؟
عرشیا-من
romangram.com | @romangram_com