#قشاع_پارت_4

-بشینم که توهین کنی؟تهمت بزنی؟خون به جگر شدن من اونقدر زیاد بوده که خون ل*خ*ته شده توی جیگرم..لازم نیست تلاش بیهوده کنی استادچه
-بهت گفتم بشین
شنل کوتاه مشکی قلاب بافی شده ای که ملیح مامان «مامان امیرحسین» برام بافته بود که توی پائیز سرد اون سال که مدام لرزم می گرفت دورم بندازم رو از روی مبل های اداریِ پشت بلند و چرمین اتاق کار امیرحسین برداشتم که برم بیرون که قدم دومو برنداشته امیرعباس با اون هیکل که شبیه هیکل صاحب اسمش بود مقابلم ظاهر شد،یه لحظه قالب هی کردم الأن اون سر اتاق بود کی خودشو رسوند مقابل من؟!در برابرش عین یه موجود ضعیف و نحیف بودم یه لحظه غریزه ام بهم گفت«برگرد بتمرگ سر جات که این شوخی نداره باهات!من می ترسم ازش»ولی غرورم قبل هر عکس العملی گفت «برو اهمیتی نده اینا همش طبل تو خالیه» تا قدممو بلند کردم نگاه امیرعباس رو عین نگاه یه شیر پر قدرتی که به یه بچه آهو نگاه می کنه و بچه آهو از ترسش رامش میشه تا ازش اطاعت کنه و زیر چنگالش سر تعظیم فرو بیاره مقابل خودم دیدم و برگشتم روی صندلی نشستم..چند لحظه ای جو اتاق آروم شد نه حرفی زد نه جوابی می داد،امیرعباس پشت پنجره ایستاده بود و دستشو تو جیب شلوار مشکی پارچه ای که انگار تو تنش دوخته بودن و به خودی خود ابهتی نثارش می کرد،فرو برده بود و به حیاط نگاه می کرد..به دستم نگاه کردم حلقه ی امیرحسین تو انگشتم بود نمی دونم چرا اینقدر متعهد بودم شاید چون امیرحسین با امیرحسام فرق داشت برای همین هم بهش متعهد بودم،موهای فر بلندمو کنار زدم صدای النگوهام تو فضا پیچید و درست عین زنگی بود که آنتراک اتاق جلسه رو به اتمام می رسوند،امیرعباس برگشت و نگام کرد،پیرهن سیاهش هم درست عملکرد شلوارشو داشت چقدر خوب به تنش نشسته!
-با امیرحسین دوست بودی؟
-نه
-نامزدیتون طولانی بود؟
-ما اصلا نامزد نبودیم
با عصبانیت گفت:
-پس این شکم چرا حرف مفت می زنه که بچه ی امیرحسین توشِ؟!
سر بلند کردم باز دوباره منو کوبید،اشکامو با عصبانیت پس زدم و گفتم:
-چرا نمیری از خودش بپرسی؟

romangram.com | @romangram_com