#قشاع_پارت_35

ملیح مامان-تو هم خیلی عروس خوبی هستی،ای کاش روزگار بهتر ما رو کنار هم قرار می داد..
-بابام می دونه من بیمارستانم؟!
اشکام از گوشه ی چشمانم فرو ریخت و ملیح مامان نگران گفت:
ملیح مامان-مامان چرا گریه می کنی؟!خبر ندارند که نیومدن مادرت طفل معصوم با بچه ی کوچیک نصفه شبی زابراه می شد...
-بابام بیاد..مامانم نیاد..بابا مهرادم...
ملیح مامان-مامان جان حالت خوب نیست بی تابی و گریه نکن صبح میگم امیرعباس به بابات خبر بده..
-صبح نه الأن..الأن که حالم اینطوریِ بیاد..!
ملیح مامان-الأن کجا بیاد؟!ساعت نزدیک چهار صبحِ،بیدارشون کنیم بیان بیمارستان!؟دلت میاد؟!صبح میان دیگه..
-چرا بابام اینطوری میکنه؟توی این هفت روز نیومد بهم بگه هونیا یه شب فقط یه شب بیا خونه ی خودمون هر وقت هم خودم می رفتم اخم و تخم می کرد و ناراحت می شد و می گفت «دفعه ی آخر باشه بی امیرحسین میای» حالا که امیرحسین نیست نباید برای تسکینم منو یه شب می برد تا تو آ*غ*و*ش بابام آروم بگیرم؟ «با صدای لرزون گفتم» من بابامُ می خوام ملیحه خانوم..بابام می دونه من بهش وابسته ام...
ملیح مامان-باشه مامان صبح امیرعباسُ می فرستم دنبالش تو بی تابی نکن قربونت بشم.. «با غصه و چونه ی لرزون لبهامو روی هم فشردم تا بغضمو قورت بدم،ملیحه خانوم اشکامو پاک کرد و گفت» از حاج مهراد دلگیر نشو،اونم خیلی ناراحتِ،داره با خودش کنار میاد،اتفاقات ما کم نبود،قبولش هنوزم سخته رنج می کشه وقتی تو رو می بینه،وقتی همه اتون بچه بودید هفت هشت تا بچه با هم بازی می کردید هوای همُ داشتید ما نمی فهمیدیم اون روزی که کنار همیم این چند تا بچه دارن چیکار می کنند،کجا میرن،کجا میان..فقط موقع ناهار یا شام جمع می شدید سر سفره و کنار هم ریز و درشت می نشستید و زمزمه می کردید و بلند بلند می خندیدید و نقشه برای بعد غذاخوردنتون می کشیدید و بعد ناهار دوباره توی باغ آقابزرگ خدابیامرز شروع به بازی می کردید و تموم حرف من و مادرت همین بود که می گفتیم «پسرا مراقب دخترا باشید» بعد خیالمون راحت می شد و می گفتیم «هوای همدیگرو دارند» دیگه نه دیوار های باغ که همش ازشون بالا می رفتید تا گردو بچینید،نه درختای جورواجور و بلند و کوتاه میوه،نه اون رودخونه ی پر آب،نه سگ های نگهبان هیچ کدوم برای ما نگران کننده نبودن چون همش می گفتیم «هوای همدیگرو دارن» انگار هر چی بزرگتر شدید یه عده اتون شدید نفت و یه عده کبریت،ما هنوز تو فکر «هوای همُ داشتن» بودیم و نفهمیدیم انبار باروت و کبریت نمی تونند هوای همُ داشته باشند ولی هی اصرار می کردیم..کاش هنوز بچه بودید و دنبال هم می دوئید و دست همُ می گرفتید..یه زمانی صدای خنده اتون عاصیمون می کرد و برای هم له له می زدید که آخر هفته برسه حالا از هم دوری می کنید..دست همُ پس می زنید،صدای گریه اتون شده موسیقی دائم گوشامون..شب جمعه ها بالا سر قبر جوون های ناکاممون زار می زنیم...چی شد یهو؟!کی نگاهمون کرد؟!کی گفت «خوش به حالشون» که داغ روزگار روی دلمون موند و یهو همه به هم گره خوردیم..!؟قبل دوست بودیم و نزدیکتر از فامیل،حالا فامیلیم و دورتز از غریبه ها...یه چیزی ته دلم داره می جوشه..بوی سیر و سرکه اش دنیامو گرفته..انگار به بلا معتاد شدم جای کلید دنبال قفل های بعدی می گردم..دارم می لرزم هونیا..همش زیر لب میگم خدایا صبرم لبریز شد داره جیگرم پاره میشه اونقدر دندون روش گذاشتم..غم امیرحسام هنوز داغ بود که امیرحسین هم رفت و همسایه دیوار به دیوارش شد..هنوز صدای ملیح مامان گفتنشون با صدای ملیح مامان گفتن امیرعباس توی گوشم می پیچه و حس می کنم سه تائی کنار همند که صدای سه تاشونو می شنوم..قربون حضرت زینب (س) برم که تو دو ساعت اون همه مرد و داداش و عزیزُ از دست داد و من..من کجا..خانم کجا..چطور این دلُ راضی کنم به صبر بی بی زینب (س)!!؟دست مامان ملیح رو گرفتم و با صدای لرزون گفتم:
-ببخشید

romangram.com | @romangram_com