#قشاع_پارت_31

عمو رسول-نمی خواد دکترشو صدا بزنیم؟!
امیرعباس-نه تا همین حالا قبل اومدن شما اینجا بود معاینه اش کرد...
دستمو روی شکمم گذاشتم و زن عمو پروانه گفت:
زن عمو پروانه-هونیاجان خدا رو شکر بچه ات زنده است و سالم
قلبم از زیر بار نگرای خلاص شد و نفسی از سینه خارج کردم..این بچه مثل بقیه ی بچه های مردم با دلخوشی و شور و عشق با هزار امید و آرزو و خنده و ل*ذ*ت نطفه اش بسته نشده و از همون بدویتش یتیم شد ولی برای من هیچ وقت غیر از عزیز بودن نبود،نمی دونم چطوری هدی بچه اشو سقط کرد ولی من با اینکه خیلی به صلاحم بود و می خواستم نمی تونستم موجودی که تو شکممِ،بچه ی منِ،ضعیف تر از منه قلبش می زنه و زنده استُ از بین ببرم،از همه بیشتر از طرفی می ترسیدم،دلم برای بچه ام می سوخت..بی گ*ن*ا*ه بود و بی دفاع،همه ی کسش منم..نمی تونم صدمه بهش وارد کنم،نمی خوام توی قلب کوچیکش نسبت به مادرش غمی باشه خوب می دونم که بچه ها در دوران جنینی هم همه چیز رو حس می کنند تا حالا موجودی به قدری که بچه ام بهم نزدیک بوده،بهم نزدیک نبود..اون صدای قلب تیر خورده و شکسته امو می شنید..بهش انس بسته بودم.. حرفای امیرحسین باعث شده بود که بهش تعلق خاطر شدیدی داشته باشم!بیشتر از حسی که اول داشتم،اون مال من بود و بچه ی من حتی اگر بر مبنای یه گ*ن*ا*ه به وجود اومده باشه ولی بی گ*ن*ا*هه،حتی لگر یتیم اندر یتیم هم باشه حتی اگر دیگران بهش به چشم عزیز نگاهش نکنند ولی اون بچه ی منه،من نمی تونم بهش بی تفاوت باشم از منه با وجود من زندگی کرده و اینو فقط یه مادر حس می کنه و بس...
ملیح مامان دستشو روی دستم گذاشت که روی شکمم بود و گفت:
ملیح مامان-شیرمردِ،مامانشو که تنها نمی ذاره!
آهسته زیر لب گفتم:
-پسره؟
صدای مامانم تو گوشم پیچید «خدا به هر کسی مطابق با اعمال و سرنوشتش جنسیت بچه اشو میده» تو دلم گفتم «مرد مامان میخوای بشی عزیزم؟تنهام نذار من خیلی شکسته ام»
عرشیا-بهتره که استراحت کنه

romangram.com | @romangram_com