#قشاع_پارت_29
امیرعباس-اگر اتفاقی هم بیفته خواست خداست... «مانتوی کوتاهمُ توی مشتم گرفتم و چشمامُ بستم،نور به پشت پلکام غلبه کرد که فهمیدم وارد سالن بیمارستان شدیم..امیرعباس گفت» رسیدیم دیگه...
صدای یه غریبه اومد:
-چند وقتشه؟چی شده؟!ضربه دیده؟
عرشیا-چند ماهته هونیا؟هونیا جان؟!چی شد امیرعباس؟!
امیرعباس-یا علی..هونیــا..؟دکتر چی شد؟هونیا؟
عرشیا-یا خدا..امیرعباس..
دکتر-بذارش روی این تخت...
صداها رو دیگه نشنیدم،انگار تمام اعضای بدنم لمس شد حتی مغزم..و دیگه چیزی نشنیدم..
-چرا گریه می کنی مادر من؟!هیس..هــیس..
-امانتِ مردمِ،امانت مردمُ هر بلادی می خواییم سرش میاریم
-هیـس..هــیس..حالا که طوری نشده الحمدلله..
romangram.com | @romangram_com