#قشاع_پارت_28
-خیلی درد دارم..حتما مرده! «انگار وقتی توی شرایط بدی باشی سوزنتم خط می افته،با ترس فقط می گفتم» مرده..بچه ام مرده..
بی اندازه هول کرده بودم ،دستام یخ کرده بود و می لرزید..تنم عرق کرده بود،حس می کردم هر لحظه ای که از ساعت و دقایق می گذره جون منم کمتر میشه..امیرعباس نگران نگاهم می کرد یه لحظه چشمای نگران امیرحسام جلوی چشمام اومد که وقتی بی حل و بی جون شده بودم نگران نگاهم می کرد و زیر لب می گفت «خدایا غلط کردم...خدایا من چیکار کردم...» یاد لحظه ای افتادم که بدن سرد و بی جونمُ لای پتو پیچید و بلندم کرد و با گریه می گفت «هونیا..هونیا نترس..الن می رسونمت بیمارستان..هونیا ترو خدا یه چیزی بگو..خدایا من چه غلطی کردم..این طفلک چه گ*ن*ا*هی داشت؟!..هونیا..هونیا ببخشید..ببخشید..حلالم کن..غلط کردم..هونیا نترس...» دستائی سردتر از دستای خودم میون انگشتای ظریفم پیچید..دستای مردونه ش چقدر شبیه دستای امیرحسین بود..همون حمایتُ داشت با اینکه خودش ترسیده و نمی دونه باید چیکار کنه ولی برای من راهکار می چینه و می خواد آرومم کنه چقدر امیرحسین و امیرحسام شبیه امیرعباس بودند..انگار اخلاقاشون تقسیم بندی شده بود..عادلانه ی عادلانه..چشمای حسام و مهربونی حسین..چقدر به دستاش نیاز داشتم تا چشمامو ببندم و حس کنم نزدیک ترین مرد زندگیم دستامو گرفته،یعنی بابایی که بعد از اتفاقات ناگوار دیگه بابا مهرادم نبود،توهم بزنم که دستام میون دستای بابا مهراد مهربونمه..نیاز داشتم به اینکه بهم بگه «هونیا نترس من بهت قول میدم هیچی نمیشه» الکی بهم قول های واهی بده ولی اونقدر محکم و گرم قول بده و مطمئن باشه که باورش کنم...عرشیا با وحشت آروم اونقدر که بزور شنیدم گفت:
عرشیا- امیرعباس!طوریش نشه،بچه به درک خودش...!
امیرعباس با اخم و عصبانیت خفته به عرشیا نگاه کرد و تأکیدی گفت:
امیرعباس-ایشالله برای هر دوشون اتفاق خاصی نمی افته..
عرشیا ماشینُ نگه داشت و با امیرعباس پیاده شدن و در طرف منُ باز کردن و امیرعباس دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:
امیرعباس-بیا
-نمی تونم می ترسم تکون بخورم «پامو به هم جفت کرده بودم و با گریه گفتم» می ترسم پاهامو تکون بدم...
امیرعباس-دستتو بده من آروم پیاده شو
عرشیا-خب ب*غ*لش کن نکنه ضرر داشته باشه که راه بره..؟!
امیرعباس نگاهی به عرشیا کرد و بعد ناچارا دست انداخت دور شونه هامو زیر پام و از روی صندلی ماشین بلندم کرد،غرق خجالت شدم..مردم..حس کردم آب شدم؛از درد و خجالت لب گزیدم..دلم می خواست زمان به چند ثانیه ی قبل بر می گشت و خودم از ماشین پیاده می شدم یا به امیرعباس بگم «منو بذار زمین خودم میام» ولی واقعیت ترس زیادی بود که داشتم و ترجیح می دادم رو دستاش باشم تا روی پاهای خودم..عرشیا دوید و رفت جلوتر،امیرعباس آروم گفت:
romangram.com | @romangram_com