#قشاع_پارت_25
-چیه؟نترس تن بلوریش زخمی نشد!
امیرعباس اخمی کرد و عرشیا گفت:
عرشیا-اونطوری که تو زدی از زخم هم گذشت!
امیرعباس روش رو برگردوند و شکلاتُ باز کردم و جلوی امیرعباس گرفتم که گفت:
امیرعباس-نمی خورم،خودت بخور
-بخور دیگه زیاده
عرشیا-بابا دندونش درد می کنه همین الان گفت سنش رفته بالا دیگه شیرینی نباید بخوره پس فردا دیابت می گیره که از اینم بیشتر رو دستمون می مونه! «شکلات رو طرف عرشی گرفتم و یه تیکه کند و گفت» اَهَهَ!باز چی شده؟!پلیس راه چیکار می کنه؟
امیرعباس-مدارکت مگه همراهت نیست؟!
عرشیا نگه داشت و گفت:
عرشیا-چرا بابا مگه فقط به مدارک گیر میدن...!؟
باز پلیس دیدم،نمی دونم چرا وقتی پلیس می دیدم حالم بد می شد!اونقدر هول می کردم و منقلب می شدم که هر کسی می فهمید حالم خراب شده،انگار فراری بودم..از وقتی این جریانات پیش اومده بود حالم اینطوری می شد خیلی سعی می کردم خودمو آروم کنم،انگار استرسم اونق ر بالا رفت که به بچه ام سرایت ا م و ناآرومی توی شکمم می کرد و درد های ریز ریز داشتم،عرشیا مدارکش رو از زیر سایه بون برداشت و شیشه رو آورد پائین و گفت:
romangram.com | @romangram_com