#قشاع_پارت_23

-اگر این بچه نبود ماجرا سبک تر بود
عرشیا-با اصل موضوع چه تفاوتی داشت؟!امیرحسام زنده بود؟!مهران آزاد بود؟!امیرحسین چی؟!لعیا چی حالش خوب بود؟!فقط تو این وسط بدون بچه بودی..همین!
-یه سوال داره مغز منو مثل خوره میخوره جرئا ندارم بپرسم عرشیا «برگشت نگام کرد و گفتم» ترو خدا بگو که فکرم اشتباهه «عرشیا با نگرانی بیشتر نگام کرد و گفتم» چرا بابام منو نبرد؟! «عرشیا آب دهنشو قورت داد و ادامه دادم» چرا مامانت هووی مامان ملیح شده؟!چرا خونه ی بالا برای شماست؟! چرا کیمیا به عمو رسول میگه بابا؟!
عرشیا فقط نگام می کرد،پر از تردید بود پر از ابهام و دودلی،پلک نمی زد و ساکت بود که در ماشین باز شد و امیرعباس یه آب میوه هلو با یه بسته شکلات سفید پیش روم گرفت و گفت:
امیرعباس-بیا بچه بودی خیلی شکلات سفید دوست داشتی،الأن تو مغازه که دیدم یاد بچگی هات افتادم..چی شده؟!
عرشیا برگشت و گفت:
عرشیا-بریم؟بیا آب میوه ات گرم شد!
امیرعباس-اشکال نداره من زیاد سرد نمی خورم دندونم تیر میکشه..
عرشیا-آثار پیریِ داداش من
خندیدن و امیرعباس گفت:
امیرعباس-آره دیگه سی سالم هم تموم شد

romangram.com | @romangram_com