#قشاع_پارت_22
برگشت و گفت:
امیرعباس-بله؟
-ترو خدا ببخشیدا «امیرعباس لبخندی کمرنگ زد و رفت و گفتم» بیچاره امیرعباس!
-مرسی «امیرعباس از ماشین پیاده شد و صدا زدم» امیرعباس؟
برگشت و گفت:
امیرعباس-بله؟
-ترو خدا ببخشیدا «امیرعباس لبخندی کمرنگ زد و رفت و گفتم» بیچاره امیرعباس!ازم خیلی سوال پرسید ترسیدم عرشیا،گفتم امیرعباس هم مثل امیرحسامِ،ترس ادامه ی این جریان لالم کرد..دلم می خواد زمانُ به جلو ببرم حس می کنم ته یه دره ام که هر چی دست و پا می زنم از دیواره هاش نمی تونم بیام بالا،هزار تا ترس تو جونمه،امیرحسین که بود آروم بودم چون به هر مصیبتی که می رسیدم می گفتم «امیرحسین که هست!» حالا بگم کی هست؟!کاش اون روزی که جواب آزمایشمو گرفتم و توی آزمایشگاه از حال رفتم آخرین تماس روی گوشیم شماره ی امیرحسین نبود که با اون تماس بگیرند که بیاد و زودتر از همه بفهمه ماجرا چیه..کاش نمی فهمید تا منم این بچه رو سقط می کردم!
اخمای عرشیا تو هم رفت و با حرص گفت:
عرشیا-حماقت پشت حماقت،داخل مغز تو و هدی چیه؟!چطور می تونید به این موضوع فکر کنید؟!چطور یه مادر می تونه بچه اشو از بین ببره؟!
-موضوع من و هدی متفاوفه،هدی از شوهرش باردار بود ولی من از کی؟!؟! «عرشیا روش رو برگردوند و گفتم» حتی قانون هم حق رو به من می داد...
عرشیا-ولی خدا حقُ به تو نمی داد خدا هونیا
romangram.com | @romangram_com