#قشاع_پارت_15
ملیحه خانوم-چرا الحمد... ولی گفتیم این چند روز خیلی به خودش فشار آورده بهتره ببریمش دکتر یه چکاب بکنند...
عمو رسول-آره خوبه،ملیحه خانوم قبل اینکه بری بیا به من یه قرص بده که سرم خیلی درد می کنه...
ملیحه خانوم دیگه همه ی دنیا رو به هول و ولای عمو رسول افتاد که چرا سرت درد می کنه؟!رفتی باز تو شرکت امیرحسین گریه کردی؟نمیگی قلبت بگیره من چه خاکی تو سرم بریزم؟!چرا به فکر من نیستی..ما همه نگاهمون به توئه..اگر تو محکم نباشی ما هم خودمونو می بازیم..اون از لعیا که هر روز حالش بدتر میشه این از تو اون از امیرعباس که بچه ام سرگیجه گرفته و نمی دونه طرف کی بایسته که از ماجرا سر در بیاره...یهو تو همین لحظه صدای زنگ آیفون اومد و امیرعباس گوشی رو برداشت و گفت:
امیرعباس-اومدیم..اومدیم ببخشید..هونیا بیا بریم مادرم دیگه نمیاد...
امیرعباس به طرف در رفت..باهاش موافق بودم چون دیگه مامان ملیح،عمو رسول رو دیده بود و برای ملیحه خانوم ظاهرا دنیا تیره و تار میشد و عمو رسول فقط هویدا بود؛کفش عروسکیمُ پوشیدم و امیرعباس به طرف پله ها رفت و منم پشت سرش..امیرحسین می دونست که هر وقت از پله میخوام بیام پائین سرگیجه می گیرم و دستمو می گرفت ولی امیرعباس که اینو نمی دونست،محکم میله ی کنارِ پله رو گرفتم تا نیفتم..عرشیا تو حیاط بود و با پاش به زمین می کوبید و خاک باغچه رو فرو می برد،امیرعباس گفت:
امیرعباس-حالا چرا به جون باغچه افتادی؟!
عرشیا که قبلا خیلی بذله گو و شیطون بود با این حرف امیرعباس فقط یه لبخند تلخ زد و گفت:
عرشیا-معلومه کجائید؟!ساعت هشت و نیم شد!
همه با هم طول حیاط رو طی کردیم و بعد سوار پرشیای طوسی عرشیا شدیم و مدت ها تو ماشین سکوت برقرار بود تا اینکه امیرعباس گفت:
امیرعباس-تو،تو شرکت امیرحسین مشغولی؟
عرشیا-نه من مغازه دارم،امیرحسین جدا کار می کرد
romangram.com | @romangram_com