#قشاع_پارت_12
در اتاق باز شد
و ملیحه خانوم اومد توی اتاقم و از روی تخت بلند شدم که گفت:
ملیحه خانوم-تو که هنوز داری گریه می کنی!!؟اینقدر منو شرمنده ی روی بچه ام نکن
به ملیحه خانوم نگاه کردم،یه جور رفتار می کرد که انگار امیرحسین عاشق دلخسته ام بود..!
-چه شرمندگی ای..دشمنتون شرمنده
اشکامو پاک کرد و گفت:
ملیحه خانوم-تو خودت دلت نمی سوزه دختر؟!از دو سه ماه قبل که یه بار امیرحسین بردتت دکتر هنوز نرفتی برا چکاب..همش هم که در حال گریه و زاری بودی..توی این هفت هشت روز هم که دیگه بدتر به هوای امیرحسین بیشتر از قبل اشک ریختی..غذات هم که شده قدر جیره ی یه جوجه..خودتو می تونی ببخشی اگه خدائی نکرده بلائی سر اون طفل معصوم یتیم بیاد؟!
سرمو بالا آوردم و به صورت ملیحه خانوم نگاه کردم و به آرومی گفتم:
-نه
ملیحه خانوم لبخند تلخی زد و گفت:
ملیحه خانوم-خب چرا قربونت برم با دکتر رفتنت لج می کنی؟!امیرعباس هم ناراحتِ..عصبیِ..هفت سال نبوده حالا که اومده دو تا برادراش مردن..جوونِ و غم روی قلبش سنگینِ ..تازه داره زن برادر جوون و کم سن و سال حامله اشم می بینه..تو سرش پر از حرفِ پر از سوال که هیچ کدوم یا نمی دونم یا نمی خوایم درموردش حرف بزنیم..به هر طرف که بر می گرده یکی یه گره ای داره که سر این گره بر می گرده به خونواده ی شریعتی و حکمت.. «ملیحه خانوم دستمو گرفت و گفت» اگه من بیام،میای با هم بریم؟ «سری تکون دادم و گفت» از امیرعباس خجالت می کشی؟!
romangram.com | @romangram_com