#غم_نبودنت_پارت_92






دستش که دور بازوم حلقه شده بود باعث شد که هم سرم از پشت نخوره به دیوار و هم حرارت تنم بره بالا..گوشام داغ بود و گونه هام گرگرفته..

چشمم که به قهوه ای چشماش افتاد یه لحظه زمان و مکان و از دست دادم..گوشام سوت میکشید و هیچ جا رو نمیدیدم..یعنی باور کنم.من الان تو آ*غ*و*ش امیر علیم و اون بازوی ظریف منو تو مشتش داره..

خوشحال بودم ولی بغضم داشتم.نگاهش اول متعجب بود و واسه چند ثانیه پر از حسرت و بعد موج میزد از خشم و نفرت و عصبانیت..فشار دستش دور بازوم اذیتم میکرد.

_سلام

به جای جواب دادن دندوناش و رو هم سابید.بازوم و ول کرد و بی حرف راشو کشید و رفت.

بد بود؟نپسندید؟خوشش نیومد؟به درک..به جهنم.بره گمشه پسره اشغال

نذاشتم اشکای لعنتیم از چشمام بچکه.نه حداقل امشب.

رفتم تو سالن.مثل اینکه ابجی ترانه و خانواده امیر علی با هم رسیده بودن.با همه سلام کردم و پرهام کلی سر به سرم گذاشت.عمو احمد شوهر ابجی ترانه نیومده بود.کلا مرد بد قلقی بود.ادم خوبی بود ولی اخلاقش تعریفی نبود.همه جا نمیرفت و اخلاقای خاصه خودشو داشت..

اناهیتا رو ب*و*سیدم و با مانا دست دادم.یه بلوز یقه قایقی پوشیده بود که شونه های سفید و ظریفشو به نمایش گذاشته بود و دامن میدی که از ترکیب رنگای شاد و گرم بود.لباسش قشنگ بود و حس خوبی به طرفش میداد.اناهیتا هم یه جین تنگ ابی روشن پوشیده بود و یه بلوز مدل سرخپوستی سبز و قهوه ای..قشنگ شده بود.

افسون و مهرداد هم اومدن تو سالن و همه دور هم نشسته بودن.بعد از چند لحظه امیر علی هم از تو حیاط اومد و تازه تونستم لباسای تنش و ببینم.

یه شلوار کتون کرم و بلوز مردنه قهوه ای سوخته.خیلی بهش میومد.جذاب شده بود.قیافش نسبت به چهار سال پیش جذابتر و جا افتاده تر شده بود و همین باعث کلافگیم میشد.

لباسامون تقریبا رنگاشون ست بودن.

بدونه اینکه حتی نگاهم کنه نشست بین مهرداد ومانا..

مانا با یه لبخند ملیح و جذابی به امیرعلی نگاه کرد و دستای کشیده و سفیدش و گذاشت رو دستای مردونه اشو و با محبت به چشماش خیره شده بود.

تنم یخ میکنه وقتی مانا به امیر نزدیک میشه و لمسش میکنه.

_بهش فکر نکن

نگاهم به افسون بود

_لطفا از سر دلخوشی حرف نزن.چهارساله دارم بهش شب و روز فکر میکنم میشه الان فراموشش کنم..؟

افسون_واسه خودت میگم

یه نفس عمیق کشیدم .

_خیلی لحظه های مزخرفین.حال منو نداری افسون.

افسون سرش و اورد نزدیک گوشم و گفت_اگه می خوایش باید دست بجنبونی.نباید بذاری از چنگت درش بیاره.مانا دختر زیبا و دلربایی و صد البته با تجربه.از حرکاتش پیداست..

ترسیدم و همه اون ترسو ریختم تو چشمام..زبونم باز نمیشد

افسون_نشون بده هستی..

و بلند شد و رفت تو اشپزخونه.

نگاهم و گرفتم به امیر علی که گوشش کنار لبهای مانا بود و به حرفاش گوش میکرد ولی نگاهش زوم من بود..

romangram.com | @romangram_com