#غم_نبودنت_پارت_91


با عمو مرتضی احوالپرسی کردم و مثل همیشه با من مثل افسون رفتار کرد.دوسش داشتم.مرد اروم و مهربونی بود.ارین سربازی بود.تبریز.قربونش برم جاش چقد خالیه.

افسون یه بلوز و دامن نقرابی پوشیده بود و یه ارایش ملیح کرده بود.خیلی بهش میومد.

_ابجی کمک نمی خوای؟

ابجی غزاله_نه عزیزم.بعد عمری اومدی حالا می خوای چکار کنی؟برو بشین یه چیزی بخور..الان بقیه هم میان.

یه هویج برداشتم و رفتم تو اتاق پیش افسون.

_استرس دارم افسون.

افسون_کاملا مشخصه..

_از کجا؟

افسون_از هویج خوردنت.سرم رفت..انگار خرگوشه.درست بخور.

خندیدم و گفتم_بیشوور..ه*و*س کردی؟می خوای؟

افسون_اییش..دهنیه.

یه چشم غره بهش رفتم و تو بی حواسیش پرتش کردم رو تخت و هویج و کاملا فرستادم تو دهنش..بیشوور.به هویج من میگه دهنی.میدونستم با من این حرفا رو نداره ولی خب کلا امشب سرخوش شده بودم..

صدای زنگ اومد و طپش قلبم دو برابر شد..

افسون_نترس بابا..شاید مهرداد باشه یا شایدم خاله ترانه.رنگشو نگاه؟

_میشه جای این شاید و باید بری در و باز کنی؟

افسون_نه

_زهر مار.برو دیگه قلبم اومد تو دهنم.

افسون_اصلا هر کی؟به تو چه؟

دیگه داشت میرفت رو اعصابم.

همون موقع صدای مهرداد اومد.

مهرداد_افسون..خانمی؟

یهو در باز شد و مهردادم که حواسش به من نبود اومد داخل و گفت_قربون چشمای خوشگلت بش..س..سلام.

من و افسون یه نگاه به همدیگه انداختیمو یه دفعه زدیم زیر خنده

بلند شدم و گفتم_مهرداد واقعا که.از تو انتظار نداشتم.اخه تو خونه خود دختر و دختر بازی..اخ دوست داشتم جای من عمو مرتضی تو اتاق بود..

مهرداد_زبونت بره لای در..زنمه.

_بر منکرش لعنت..

و با خنده از اتاق زدم بیرون و قبلش سرمو دوباره بردم داخل و گفتم_بچه های خوبی باشیدا..

با لبخند گل و گشادی اومدم بیرون و داشتم میرفتم تو سالن که یه دفعه محکم خوردم به یه دیوار گوشتی و محکم که عجیب یه بوی اشنا میداد..

romangram.com | @romangram_com