#غم_نبودنت_پارت_86
اب دهنمو قورت دادم..
_بشین.
نگاهم نکرد.دست کشید بین موهاش..حس میکردم کلافه است.
بدون اینکه حتی یه نگاه به من بندازه لب باز کرد و با صدای مردونه و محکمش گفت_خوشبختی؟
خوشبخت؟بودم؟مهمه؟
بلند شدم و برگشتم سمت پنجره پشت سرم.
_مهمه واست؟
صداش بهم نزدیکتر شد ..عصبی بود.پر از خشم و کوبنده..
امیر علی_حتی یه درصدم فکر نکن خوشبختیت واسم مهم باشه.
برگشتم سمتش..اون سمت میز من ایستاده بود.صورتش قرمز بود ولی من خونسرد بودم.عجیب بود واقعا..
_پس چرا پرسیدی؟
دستاش از زور خشم مشت شده بودن و نفساش کوتاه و تند..
امیر علی_چون تو..
صدای در اومد و بعد از اون در باز شد و انا هیتا و مانا و الهام اومدن تو..
امیر حرفشو خورد و نگاهش و ازم گرفت..
مانا خیره به امیر اومد کنارش و دستش و گذاشت رو بازوش و اروم گفت_خوبی؟
امیر سرش و تکون داد.
ولی من چشمام هنوز خیره به دستای ظریف و لاک خورده مانا بود که نوازش گونه روی بازوهای ورزشکاری امیر میرفت و میومد و امیر چشماشو بسته بود..
در اتاق با شدت باز شد.چشمام و باز کردم و افسون و تو درگاه در دیدم.
نگران و رنگ پریده بود.با دیدن صورت بی حال و بی تفاوتم بند کیفش از دور دستش شل شد و افتاد.
یه قدم اومد جلو..
افسون_غزل..من
_اینجا بود..
یه قدمه دیگه اومد جلوتر..
_امیر و میگم..
نگاهش ترسیده و پر از نگرانی بود..
romangram.com | @romangram_com