#غم_نبودنت_پارت_85


_مبارک باشه ..انا عزیزم من خبر نداشتم نامزد کردی..ولی با این حال من فکر کردم عروس خانم باید ایشون باشن.

و به مانا اشاره کردم.

مانا لبخند پر عشوه ای روی لبای رژ خورده خوشرنگش نشوند و خیره به امیر علی گفت_منم بالاخره عروس میشم..به زودی

خیلی واضح تر از این نمی تونست نشون بده که چشمش به امیر علیه..ولی لا اقل معلوم شد که چیزی هنوز بینشون نیست..

نگاهی به امیر ننداختم تا واکنشش و ببینم.

_چیزی انتخاب کردی؟

و مشغول صحبت با اناهیتا شدم.

مانا رفت پیش امیر علی که کنار پنجره بلند سالن ایستاده بود و با هم حرف میزدن..

نمی تونستم روی حرفام با اناهیتا تمرکز کنم..

همه حواسم به اون گوشه از سالن بود..

راهنمایی هام که تموم شد الهام یکی از طراحای مزون و صدا زدم که اگه مدل دیگه ای می خواد واسش طرح بزنه یا کمکش کنه و بهشون گفتم تو اتاقم منتظرشونم و اگه خواستن استراحت کنن بیان اونجا.

میدونستم هنوز انتخاب نکردنو کارشون طول میکشه چون لباسای مجلسی هم می خواستن انتخاب کنن.

پامو گذاشتم توی اتاقمو و در و بستم.تکیه دادم به در و چشمامو بستم..نفس عمیق..یکی..دو تا..سه تا..اروم شو لعنتی..قلبم هنوز تند میزنه..

هنوزم باورم نمیشه خدا..امیر علی اینجا..چرا افسون حرفی نزد؟ناخوداگاه دستم رفت روی زنجیر طاها و زیر بلوزم قایمش کردم..بغض داشتم.خدا قراره چی پیش بیاد؟این دختره با امیر چی میکرد؟چرا انقد خوشگل بود؟امیر چرا انقد عصبانی بود؟





نشستم پشت میزمو سرمو گذاشتم روی دستام.سرم درد گرفته بود.خیلی بهم فشار اومده بود.

تمام لحظه های بودن امیر علی تو زندگیم جلوی چشمام بود.الان سخته که بخوام حضور یه دختر و کنارش تحمل کنم.اخ خدا حقم نیست.من خیلی درد کشیدم.تنهایی تحمل کردم..به خودم که نمی تونم دروغ بگم تمام این چهار سال و منتظر امیر بودم.میدونستم میاد..میدونستم بالاخره یه روز بر میگرده ولی فکر نمیکردم تنها نباشه..

دو ضربه کوتاه به در اتاق خورد.

_بیا تو.

سرمو بلند نکردم .حتما فرشته بود و واسم نسکافه اورده بود.فرشته اینجا همه کاری انجام میداد.

صدای قدمای محکمی توی اتاق پیچید و بعدم بسته شدن در..

حس تو تنم نبود.نمی تونستم سرم و بلند کنم.همش بخاطر یه بوی اشنا بود..یه عطر که تمام این چهار سال و تو خیالم حسش کردم.

سرم و اروم اوردم بالا.توی اتاق 20 متری که من اونجا بودم و یه دست مبلمان شیک و تابلو های مدرن الان یه نفر دیگه هم ایستاده بود.کسی که دلم تو این چهار سال واسش خیلی تنگ بود و قلبم فقط واسه دیدن حتی شده یه بار دیگه اون میزد..

شلوار جین مشکی و بلوز مردونه چهار خونه مشکی و سفید و کت تک مشکی.موهاش و خیلی خوش حالت درست کرده بود و دستاش تو جیب شلوارش بود و با نگاه نافذش داشت قلبمو سوراخ میکرد.

نگاهش و بی تفاوت ازم گرفت و چرخوند دور تا دور اتاق و خیره شد به یه عکس..عکس طاها.

اخ خدا الان وقتش نبود.

پوزخند زد به عکس طاهایی که الان مرده بود .کاشکی میفهمید مرده دستش از دنیا کوتاست.پوزخنداتو به اون نزن..

romangram.com | @romangram_com