#غم_نبودنت_پارت_84
_منم همینطور..خیلی خوش اومدین.
رو کردم به اناهیتا و گفتم_هنوز باورم نمیشه اینجایی.چرا افسون حرفی نزد؟
و سریع مسیر نگاهمو انداختم روی امیر علی.ایستاده بود و دستاشو توی جیب شلوارش گذاشته بود.پاهاش و با فاصله باز کرده بود و بد جور نگاهم میکرد.اخم داشت ولی نمیتونستم هیچی از نگاهش بفهمم.جذاب تر از سابق شده بود و همین باعث شده بود هول بشم.
ولی با این فکر که اون منو ول کرد و رفت و پس این منم که باید دلخور باشم ارومتر شدم.یه چیزی رو خوب میدونستم..اصلا دوست نداشتم جلوی امیر ضعیف باشم.
با لبخندی که نمیدونم یهو از کجا پیداش شد گفتم_سلام امیر..باورم نمیشه ایرانی..چه بی خبر؟
یه پوزخند نشست رو لبش.روشو برگردوند سمت راست و دوباره برگشت سمت منو و با انگشت شستش گوشه لبش و خاروند و گفت_نمیدونستم از اومدنم خوشحال میشی..وگرنه حتما خبرت میکردم.
اناهیتا سریع پرید بین حرفامون که بدجوری بوی عصبانیت میداد و گفت_یه هفته ای میشه که اومدیم..میدونیکه من یه مدت بعد از امیر رفتم دنبالش.ولی دیگه درسمون تموم شد و فعلا اومدیم ایران.
با لبخند پر غروری گفتم_به هر خوشحالم که اینجا میبینمتون.میتونم کاری براتون انجام بدم؟
مانا_البته..می خوایم لباس عروس انتخاب کنیم..
تا حالا شده صدای طپش قلبت و جوری بشنوی که نگران باشی بقیه هم همون صدا رو بشنون؟قلبم میکوبید..محکم..
خدایا..نکنه این دختر..نه..زن امیر علی؟
یعنی این مدت..
نا خوداگاه اخمامو کشیدم تو هم که باعث پوزخند امیر شد.
بغض داشتم ولی نمی خواستم بشکنه..نه حداقل جلوی این دختره.
خدا پس این چهار سال چکار میکرد؟چرا همون موقع زن نگرفت حالا که می خواد بگیره لباس عروس زنش و من باید طرح زده باشم..مدلایی که من فقط با ارزوی تن پوش خودم زدمشون..
یه نفس عمیق ولی بی صدا کشیدم..
غرورم تنها چیزیه که برام مونده..البته اگه اون سیلی امیر علی و روز اخر تو فرودگاه جلوی اون همه ادم فاکتور میگرفتم..جای سوزشش و احساس کردم..
_مبارک باشه..ایشالله خوشبخت بشید..چیزی هم انتخاب کردید؟
همه اینا رو رو به مانا گفتم ولی اناهیتا جوابمو داد و گفت_ممنون..راستش مارتین نتونست بیاد ایران.کاراش واسه یک ماه دیگه جور میشد..ما زودتر اومدیم که به کارا سرو سامونی بدیم..
یه لباس انتخاب میکنم و عکسش و واسش میفرستم اگه خوشش نیومد میگم از همونجا خیاطم واسم بفرسته..
گیج شدم..هیچی از حرفاش نفهمیدم.
_مارتین؟
خندید و گفت_نامزدم..نمی دونستی؟
گیجی صورتم و که دید گفت_یک سالی هست که نامزد شدیم..مارتین امریکایی الا صله و مسلمون شده ولی قراره بعد از ازدواج همونجا زندگی کنیم..
احساس کردم نفس تازه به ریه هام رسید..تازه نفس کشیدم.یه نفس عمیق..
یه لبخند نا خواسته نشست روی لبهام که اناهیتا تعبیرش کرد به خوشحالیم واسه ازدواجش..شکرت خدا..یعنی واقعا امیر..ولی از کجا معلوم..اصلا این دختره اینجا چه کار میکنه؟اصلا نپرسیدم کی هست..
romangram.com | @romangram_com