#غم_نبودنت_پارت_6
افسون_بسکه خره..ببند نیشتو..دختره بی حیا.
بلند فکر کرده بودم.زد تو ذوقم.
_بیشوور
افسون لپمو کشید و گفت_قهر نکن حالا..از توکا چه خبر؟
با یاد اوری توکا دلم براش شور افتاد.
_یه چند وقتیه سرش خیلی شلوغه.نمیفهمم چشه؟کاراش عجیب شده..خیلی تو خودشه.بهش میگم بیا اینجا میگم فعلا وقت ندارم.
افسون یه چشمک زد و گفت_نکنه عاشق شده؟
_نه بابا..اهل این غلطا نیست..
افسون_ا..حالا شد غلط..واسه تو که لحظه های ناب و شیرینه..
_زهر مار..منو مسخره نکن.دوست ندارم توکا فعلا شوهر کنه.
یهو افسون زد زیر خنده..
_نمیری؟به چی میخندی؟
افسون_عین این برادر های غیرتی حرف زدی.
_درد..گفتم به چی میخنده..
یه دفعه افسون قیافش جدی شد و گفت_غزل..نکنه تو دوجنسی هستی و داری عاشق توکا میشی؟
با تعجب فقط زل زده بودم بهش..
یه دفعه زد زیر خنده که بلند شدم و با بالش انقد زدمش که صدای جیغش دراومده بود..دختره بیشوور..
افسون واسه نهار موند پیشم..
بعد از نهار چهار نفره خوشمزمون با دستپخت عالیه فرانک من و افسون ظرفا رو شستیم..
فرانک_غزل..لباس چرک نداری؟میخوام ماشینو بزنم.
_چرا الان میارم.
رفتم تو اتاق و دوسه تا لباس اوردم و انداختم تو ماشین.
فرانک_عصری میخوام برم بازار واسه خونه خرید کنم..چیزی میخوای؟
لبخند مهربونی زدم..فرانک مهربون بود..ولی زیاد تو حرفاش اینو نشون نمیداد..دلسوزیه یه مادر و نداشت ولی مثل یه خواهر بزرگتر واسم دلسوزی میکرد..اونم بیشتر تو رفتار نه گفتار..
خداییش ازش راضی بودم.درسته هیچ وقت جای مامانمو نمیگیره ولی 6 سال زحمتو کشید.دختر بدقلقی نبودم ولی سخت بهش عادت کردم.الانم واقعا دوسش دارم.
_نه ممنون..چیزی نمیخوام.فرانک؟
تفاوت سنیمون زیاد بود ولی خودش ازم خواسته بود فرانک صداش کنم..میگه احساس پیری میکنم چیزی غیر از این بهم بگی..ولی من میدونم..نمیخواد من معذب باشم که اسم مامان و روش بذارم..هیچ کس غیر از مامان خودم واسه من مامان نمیشه..
فرانک_بله؟
romangram.com | @romangram_com